بس‌که رازِ فاش را در پرده خواندم خسته‌ام

از نگفتن‌ها و گفتن‌های توآم خسته‌ام

از عتابت بیمناکم، از شرابت بی‌نیاز 

زهر اگر داری بیار، از شادی و غم خسته‌ام 

 نیست سیلابی که از تخریب، سیرابم کند 

از نوازش‌های این باران نم‌نم خسته‌ام  

ملحدان طعنم کنند و صوفیان سنگم زنند

از تو و خیّام و ابراهیم‌ِ اَدهم خسته‌ام  

بین آدم‌ها غریبم، آه! غربالت کجاست؟

از سِ نحس این دنیای در هم خسته‌ام

دیگران گفتند: "آزادی" ، من افتادم به بند 

بازجو پرسید: جرمت چیست؟ گفتم: خسته‌ام! 

محمدرضا طاهری


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها