یک

من- ترجمه می کنم و او هزینه اش را پرداخت نمی کند.

دو

او- کار ناجالبی انجام می دهد و من سکوت می کنم.

سه

من- ترجمه می کنم.

او- ویرایش ترجمه و بررسی علمی و افزودن مطالب لازم را انجام می دهد.

کتاب به جای ترجمه و تالیف فقط با عنوان تالیف و با درج اسامی مان در قبال عدم پرداخت دستمزد ترجمه به مرحله چاپ می رسد. هزینه چاپ را هم من متقبل می شوم. به بهانه پرداخت درآمد به خیریه، هزینه چاپ هم برنمی گردد.

در این میان پیشنهاد سه کتاب دیگر مطرح می شود که متنش به دستم می رسد و در صف ترجمه قرار می گیرد و من هم مشغول نوشتن می شوم.

کتاب اول به چاپ دوم می رسد. باز هم هزینه چاپ را متقبل می شوم. سرانگشتی رقمی می گوید که سال پیش این موقع ها باید برمیگشت و هنوز در راه است. یعنی برنگشت و قطعا هرگز هم برنخواهد گشت. این شد که طی یک عمل انتحاری متن سه کتاب پیشنهاد شده در خانه تکانی سال گذشته به عدم واصل شدند و رابطه بی رابطه شدیم. نه دیگر از او خبری نشد نه من هرگز خبری گرفتم. حتی شماره اش را از فهرست مخاطبین حذف کردم چون به شماره ای که در فهرست نباشد پاسخ نمی دهم. و تمام.

گذشت تا اواسط امسال روزی پیامی فرستاد. از طرز نگارش خاصش شناختم اما پاسخ ندادم. سه بار همان پیام را فرستاد و وقتی جواب ندادم تماس گرفت. بلاهت یا انسانیت نمی دانم کدام حکم می کرد پاسخ دهم. درخواستش مبلغ 15 میلیون تومان به عنوان قرض بود. دروغی نداشتم. پولی کنج حساب نبود که بتوانم کمکش کنم. خیلی سرد و قاطع نه ای گفتم و مکالمه را به پایان رساندم. گویا چون دستش واقعا تنگ بوده سراغ حضرت همسر رفته. اما پاسخ من همان نه بود. چون پولی نبود که پرداخت شود. حس نوع دوستی حضرت همسر قول پنج میلیون تومان را داده بود که پرداخت شد . حتی کلامی برای تشکر هم بعد از آن نرسید.

باز هم گذشت و روزی دم منزل منتظر ماشین بودم که پارک کرد و پیاده شد. اتفاقی از این کوچه می گذشت. حالا معلوم نبود اگر این اتفاق نمی افتاد چه می شد. اصولی تر بود که خیلی سرد "چه عجب!!" و "می خوای پولارو کلا پس نده!!" و تکه ای از این دست تحویلش می دادم تا ساکت می شد. اما بلاهت یا انسانیت نمی دانم کدام حکم می کرد به رسم ادب تحویلش بگیرم. او هم شروع کرد به توضیح اینکه چگونه و چرا پول لازم شده و چرا وقتی گفته سر ماه پول را بر می گرداند هنوز برنگردانده است. حتی حضرت همسر هم حالا نمی دانم کی به توبیخ برایش گفته که نباید پولی می دادیم و اینها. و کلی توضیح و معذرت خواهی که به هر حال کلش پنج زار هم نمی شود کجا مانده پنج میلیون.

باز هم همان ملاقات شد و امروز دوباره اتفاقی از دور دیدمش اما اصلا به روی خودم نیاوردم. چند لحظه بعد روبرویم ظاهر شد باز هم با کلی معذرت خواهی و توضیح و تفسیر که حتی شماره ام مسدود است و شماره جدیدم را داشته باش و شماره ات را بده و اینها. تازه برایم قمپز هم در کرد که برای فوق دکترا پذیرش گرفته ام و می روم و چنین و چنان. جا داشت اگر هر چه لیچار نصفه و نیمه بلد بودم بارش می کردم. اما اصلا و ابدا اهل چنین بی نزاکتی هایی نیستم. فقط گوش دادم و لبخند زدم.

تندی کنم پس انسانیت چه می شود؟! انسانیت کنم پررویی و پز دادنشان را کجای دلم بگذارم؟!

هم می توان خیلی نتیجه ها گرفت هم اینکه واقعا نتیجه ای ندارد. کنار آمدن با انسان هایی که نمی دانند با خودشان چند چند هستند اصلا کار ساده ای نیست. روابط انسانی به نظرم هیچگونه ت و دغل بازی ای را بر نمی تابد. در روابط انسانی هر چقدر هم سعی کنیم نمی توانیم طرف را نادان فرض کنیم. دست کم عقیده من چنین است. همیشه می گویم امروز طوری قدم بردارم که اگر فردا روز کارم به کسی افتاد برای خواسته ام وقعی قائل باشد. همیشه فکر می کنم حتی اگر درد به استخوان هم برسد از کسی کمک نمی گیرم. چون شاید کسی نتواند کمک کند. همیشه جوری چرتکه می اندازم که ضرر به سمت من باشد و نفع به سمت دیگران. ولی آدم ها عکس این عمل می کنند. همیشه مدعی اند و همیشه طلبکار.

نمی دانم بلاهت است یا انسانیت اما با آدم ها اهل حساب و کتاب نیستم. می بخشم. نوش جانشان.

هفده بهمن نودوهفت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها