به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد خداوند جای و خداوند رای خداوند روزی ده رهنمای. قلم در دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم. اما افسوس که در نوشتن با خودکار کند تر از صفحه کلید شده ام و کلاس و معلم ِ عالم و حکیمی هم نیست تا موضوعی بدهد و انشایی بنویسم و تصحیحش کند. اما بد نیست در کلاسی که نیست برای معلمی که نیست در زنگ انشایی که نیست از موضوعی بنویسم که هست اما گویی نیست. فلسفه و منطق و جامعه شناسی و روانشناسی و تاریخ و جفرافیا نخوانده ام. سواد ِ نداشته ام تجربه تلخ اتفاقات در روزمره گی زندگیست و کتاب هایی که از سر دوست داشتن چندین باره خوانده ام و فیلم هایی که باز از سر علاقه چندین باره دیده ام. پس این نوشته پشتوانه محکمی ندارد جز درد. و دغدغه ذهن نگارنده پریشان حالی اطرافیانی است که در رنج هستند اما گونه به سیلی سرخ نگه داشته اند. و سوال اصلی این است که انسان چرا در چنین رنجی غرقه است؟ مذهب نمی دانم. از نظریات فلان و بهمان در مورد جامعه و ساختار زندگی قطعا سودی نیست که اگر بود انسان تا به حال راهی برای نجات یافته بود اما فعلا فقط مشغول بقاست. چیزی که در عقل نداشته ام جاری است این است که انسان با دو اختراع خود یعنی چرخ و برق راه سخت پیشرفت را خیلی راحت تر طی کرد اما همان قدر زود هم به مصرف گرایی و تجمل گرایی رسید. و بعد راه گم کرد و وارد کوره راه لجام گسیختگی شد و عنان عقل خود را نمی دانم به چه باخت. مانند جوان بیست و چند ساله ای که قدم قدم اصول را آموزش دیده باشد اما به یکباره از بستری که در آن پرورش یافته جدا شود و یک شبه به ثروت و قدرتی برسد که هیچ شناخت و آموزشی درباره آن نداشته و حالا با خیال باطل همیشگی بودن آن ثروت و قدرت به چپاول آن بپردازد. شاید دانش اندوختگانی که به علوم مختلف اشراف دارند چنین سخنی را رد کنند. ولی اگر حکمت و شناخت جامع و کاملی وجود داشت و اگر نظریات عالمان و فلاسفه کاربردی بود آیا کره زمین اینچنین آشفته بازار می شد؟ اگر زندگی انسان در هر صورت تحت تاثیر قوانین طبیعت است پس داد و بیداد علوم انسانی چه می گوید؟ اگر علوم انسانی می تواند راهگشای گره کور زندگی باشد پس چرا نمی تواند کاری از پیش ببرد؟ ظواهر زندگی در نقاط مختلف کره زمین تفاوت های بدیهی و آشکاری دارد. از جنگ و بیخانمانی تا بیماری و فقر و گرسنگی تا پیشرفت های بسیار بدیع تکنولوژیکی تا خلق چیزهایی که گاهی در خیال هم نمی گنجد کجا مانده به واقعیت همه و همه در کره کوچکی رخ می دهند که در بعد فراتری از زمان و مکان اصلا  وجود ندارد. اما به گمانم انرژی پیوسته و جریانی که در بطن زندگی انسان وجود دارد طوری پیوستگی دارد که انگار کل این رنج متعلق به یک پیکره است. و با وجود همه ی این ها نه جریان های سودجو و تعیین کننده فکری برای انسان می کنند و نه انسان نوعی خود به فکر است که دیگر جلوی بیشتر شدن و عمیق تر شدن این رنج را بگیرد. و اینگونه است که انسان گاهی به بن بستی می رسد که در رسیدن به آن اختیاری نداشته است. در چنین وضعیتی، روحی که در جستجوی اعتلاست، اعتلایی که به ظن اکثریت همان آرامش و آسودگی خاطر انسان است، به هر آویزه ای چنگ می زند تا راکد نماند و در مرداب ساخته شده فرو نرود. در این گذار از سر ندانستن مصیبت های بیشتری گریبانگیر انسان می شود تا جایی که اموراتی برایش مامن و ماوا می شوند که نباید. یعنی انسان در رنجی که خواسته یا ناخواسته گرفتارش شده به دنبال آرامشی است که نمی داند از چه و یا از کجا باید بگیرد. در نتیجه سرگشته می شود و به چیزهایی پناه می آورد که نمودش در زندگی امروز بیشتر هم شده است. از پناه بردن به حیوانات خانگی گرفته تا جستجوی آرامش در تخدیر جات و یا در مدرن ترین حالت روابطی که هیچ ابتدا و انتهایی ندارند. یک روی سکه آشفته بودن انسان سود بردن آنهایی است که با تکنولوژی کره زمین را می چرخانند و روی دیگر سکه مطرح کردن علوم و مباحثی است که باز فقط از سر سودجویی است و کوچکترین اهمیتی برای موجودیت انسان قایل نیست. بعد انسان هم خودش را می زند به کری و کوری و ندانم کاری و همچنان طبق آنچه که همیشه بوده به نفس کشیدن و رنج بردن و انتقال این خصایص به نسل های بعد مداومت می ورزد. که اگر اینگونه نبود آینه ی همه ی درد های امروزمان را در ادبیات گذشتگان به تمامی نمی دیدیم ولی می بینیم و باز هم درس نمی گیریم و چرخ این آسیاب همچنان می چرخد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها