ما چند نفر
در کافه‌ای نشسته‌ایم
. با موهایی سوخته و
سینه‌ای شلوغ از خیابان‌های تهران
با پوست‌هایی از روز
که گهگاه شب شده است
 
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم.
ما فقط دویدن بودیم
و با نعل‌های خاکی اسپورت
از گلوی گرفته‌ی کوچه‌ها بیرون زدیم. 
درخت‌ها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشک‌های طبیعی بریزیم
 
ما شکستن بودیم
و مشت‌هایی را که در هوا می‌چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم 
و مشت‌هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت‌هامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشت‌هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت‌هامان را در جیب‌هامان پنهان کردیم.
 
باز کن مشتم را !
هرکجای تهران که دست بگذارم
درد می‌کند
هرکجای روز که بنشینم 
شب است
هرکجای خاک .
 
دلم نیامد بگویم! 
این شعر
در همان سطرهای اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی‌شد
گروس عبدالملکیان

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها