باران بهار و کوچه ی تر نو نیست؟!

یا باغ ز نسترن معطر نو نیست؟!

نفرین به زمانه ای که در آن انگار-

هر سال پس از دوهفته دیگر نو نیست!

سعید ربیعی

درک یک پایان یک

سال خوبیه شاید. چرا میگم؟ چون همین امروز که 15 روز از فروردین 98 به چشم بر هم زدنی گذشته دغدغه آخر ماه رو داشتم و حتی یه نگاهی به اردیبهشت هم انداختم و چی بهتر از سرعت زیاد گذر زمان؟

سال خوبیه شاید. چرا میگم؟ چون علیرغم همه ی بدی های اول سال و همه ی اتفاق هایی که نباید می افتادن ولی افتادن در خلسه ی غم انگیزی همه ی دید و بازدید ها و دعوت ها رو تا همین الانی که دارم می نویسم پیچوندم. در مقابل مسئله اسپینوزا رو دوباره از نو خوندم و دایی جان ناپلئون رو دوباره از نو خوندم و چیزی که امشب 5 شنبه 15 فروردین 98 من رو دست به کیبورد کرد شروع درک یک پایان بود. علیرغم همه ی خستگی ذهنی و جسمی که امروز ناکارم کرده اول مصاحبه آخر کتاب رو خوندم. بعد 15 صفحه اول کتاب و بعد 5 صفحه آخر کتاب به روالی که همیشه عادت دارم بعد کمی که پیش رفتم خیلی بیحوصله ام کرد اما باید طاقت میاوردم و ادامه می دادم و وقتی صفحه چهل و چند کتاب دیگه بیحوصلگیم کلافه ام کرد میخواستم کتاب رو ببندم و کنار بگذارم که یهو جریان داستان یه جوری پیچید که نفهمیدم چجوری به صفحه شصت رسیدم و در صفحه شصت دیگه ذهنم از این همه جریان خسته شد و علیرغم میل باطنیم کتاب رو کنار گذاشتم تا چند ساعت دیگه با قوای بازیافتی برم سروقتش. ذهنم کند تر از اونه که تاب نوشته های فلسفی رو داشته باشه ولی مجبورم با خوندن اینجور کتابا فعال نگهش دارم.

15 فروردین 98

کمی مونده به ساعت صفر.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها