. عیدِ گلت خجسته، گلِ بی خزان من!
یاسِ سپیدِ واشده دربازوان من!
باد بهار کز سر زلف تو میوزد
با گل نوشته نام تو را، برخزان من
ناشکری است جز تو و مهر تو از خدا
چیز دگر بخواهم اگر، مهربان من
با شادیِ تو شادم و باغصهات غمین
آری همه به جان تو بسته است جان من
هنگامه میکند سخنم درحدیث عشق
واکرده تا کلید تو، قفل زبان من
بگشای سینه تا که در آئینه گل کنند
با هم امید تازه و بخت جوان من
دستی که مینوشت بر اوراق سرنوشت
پیوست داستان تو با داستان من
گل میکند به شوق تو شعرم دراین بهار
ای مایهی شکفتگیِ واژگان من
اما، مرا نمیرسد از راه عید گل
تا بوسهی تو گل نکند بردهان من
حسین منزوی
درباره این سایت