نزدیک ظهره. خورشید خیلی کمرنگی پشت پنجره ها ی یخزده دیده میشه. باز داره زمستون میره و سوز و باد شدیدی که هست انگار دیگه نفسای آخرشونه. از تصور اینکه تا چند روز دیگه اینجا چقدر شلوغ میشه و چه اتفاقایی میفته ده سال جوون میشم. راست میگفتن بالاخره سختیا تموم میشه و یه روز خوب میاد. صبح زود باغبون رو صدا کردم و بهش گفتم که باغچه ها رو امسال متفاوت بکاره و روی کاغذ نوشتم که چه مدلی باشن. از اولش هم از باغبونی و گلکاری خوشم نمیومد ولی داشتن یه باغچه تمیز و مرتب و البته متفاوت همیشه جزو آرزوهام بوده. یهو متوجه سروصداهای بیرون میشم. یادم میفته کارگرا اومدن. قراره توو این چند روز کاغذ دیواری سالن پذیرایی رو عوض کنن. نقاشا هم دیگه باید پیداشون شه. قرار بود اگه برف و بارون نباشه نقش و رنگ استخر رو هم اونا عوض کنن.کاش بتونن کارشون رو زودتر تموم کنن. ممکنه بعضی از مهمونا قبل از شروع تعطیلات برسن. خونه تی و تمیز کردن ها هم تقریبا آخراشه. باید لیست خرید دربیارم و اتاق های مهمونا رو هم سرکشی کنم تا چیزی کم نباشه. مامان پشت تلفن گفت خدا خیرم بده که مهمونا رو جمع کردم اینجا و دست کم برا یه سال هم که شده دغدغه ریخت و پاش شب عید رو نداره. بنده خدا یه عمر جور همه مون رو کشیده. البته که ناراضی نیست ولی خب حتما خسته است. کادو های زرورق پیچ هم اون گوشه دارن چشمک میزنن. اونا رو زودتر آماده کردم. اصلا کلا در تهیه کادو از اولش هم هول بودم. تصور کن این همه کار هست اما من بدون دغدغه میتونم توو سکوت بشینم و کتاب بخونم و البته وبلاگ بنویسم. قبلش دیدم بهتره بنویسم که روزای خوب اومدن و همه جا بوی مهربونی میده و دیگه خیلی هم از زندگی دده نیستم. اگر چه که جای زخم رنج هایی که داشتیم دیگه هیچوقت خوب نمیشه؛ اگر چه که زندگی یاد داده همیشه آبستن حوادث هست و نباید زیادی به روی خوبش دلگرم باشیم و اگر چه قسمت تاریک ذهن دیگه هیچوقت روشن نمیشه و همیشه غمگینه؛ اما با وجود همه این ها زمان میگذره. هر اتفاق تحت تاثیر اتفاق بعدیش کمرنگ میشه. دل آدم هم بلده چجوری شکسته شکسته بازم مهربون باشه و زندگی کنه.

زمان: اواخر اسفند- حوالی بهار.

مکان: ویلا- همین نزدیکی ها.

پ.ن ها:

یک- نوشته شده برای

چالش تصور من از آینده از وبلاگ

عقاید یک رامین به دعوت

صخی جانمان.

دو- زهی خیال باطل البته. به هر حال آدم سنش که میگذره و پیر که میشه دیگه نمی تونه خیلی به آینده امیدوار باشه. مثلا آدم وقتی جوونه ممکنه در خیال عشق باشه یا زندگی مشترک یا رسیدن به مقام بالای شغلی و . ولی در آستانه پیری فوقش نهایت تصورش این باشه که مریض نشه و آایمر نگیره و خلاصه وبال گردن نشه و تا روزی که رو پای خودش وایساده زنده بمونه. اما از طرف دیگه آدم به امید زنده است. خدا رو چه دیدی شایدم ده سال دیگه حالا شاید چن سال دیرترش اومدم و نوشتم دیدید شد دیدید شد.  :)

سه- کسی رو اسم نمیبرم. هر کی خوند و دوست داشت شرکت کنه و لینک نوشته اش رو در وبلاگ رامین عزیز بصورت کامنت ثبت کنه.

چهار- و اما شعر:

بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست
دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست


پای سفر که پیش بیاید مسافریم
آدم هراس جاده ندارد جوان که هست


تا هرچه دور پشت مرا گرم می کند
مثل تو دست همسفری مهربان که هست


اصلا بدون مشکل شیرین نمی شود
در راه دست کم دو سه تا امتحان که هست


گاهی برای ما خود این راه مقصد است
یک جاده با فراز و نشیب آن چنان که هست


حالا اگر چراغ نداریم بی خیال
فانوس شعرهای تو در دستمان که هست


خواب دو جفت بال و پر سبز دیده ام
پاهای مان شکسته، ولی آسمان که هست


مهدی فرجی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها