همیشه دوست داشتم اسمم بابک باشه یا همایون. واسه همه ی آرامشی که موقع صدا کردنشون هست. یا سیاوش. انگار همه ی دنیا تو یه آرامش عمیق فرو میرن موقع گفتنشون، که شاید موقع صدا کردن اسمم برای یه لحظه هم که شده آدما یهو آروم بشن. مثل فرو رفتن تو یه استخر آب خنک که بوی مست کننده نعناع و به لیمو میده! انگار کم کم باید دنبال چیزهای جدید باشم. برای آروم کردن ذهن پریشونم و شبحی که شده کابوسهای شبونم!و راه رفتن های طولانی و بی هدف.نوشتن. سکوهای روبه روی کافه داش آغا تو پارک کوهسنگی . 

دیگه بین آدم ها بودن، بوی بارون و گلهای ریزه میزه و نشکفته توی باغچه ها، بی قراریم رو نمیکنه! باید عاشق بشم دلم میخواد روی دیوارها، کف خیابون، توی مترو و اتوبوس، روی لباس هام، روی دستام و هرجایی که آدما چشمشون بخوره بنویسم: "دیگه بسه. یکم به فکر تحمل آدم هایی که دوستتون دارن باشید" 

من آدم شلوغی نبودم.شدم! هممون یه روز شلوغ میشیم شلوغ که میشیم ساکت میشیمساکت که میشیم افسرده میشیم. گاهی آدمی که دوسش داریم جلوی چشممون اشک میشه. درد میشه. میچکه و ما فقط نگاش می کنیم. ما نامهربونی نمی کنیم. فقط شلوغیم و ساکت.! انگار لال میشیم و این یعنی بغض بغضی که آخرش میشه مرگ! یه مرگ ساکت و پر درد.

هرکسی یک تابلوی دیواری، تخته ای، آیینه ای، دری چیزی تو اتاقش داره که ازین کاغذهایی که پشتشون چسبونه داره. که چسبشونم همیشه ی خدا درست کار نمیکنه و درحال کنده شدنه. این روزا وقتی چشمهامو می بندم کاغذهای رنگی رنگی همه جای مغزم هست که روی هرکدومشون یه جمله نوشته شده! یکیشون سرخ آبیه و روش نوشته شده: (تنهایی پر هیاهو)! 

هست دختری در نزدیک های دور. از اون مدل آدم هاییه که برای من بزرگن و کمی دست نیافتنی. نه بخاطر زن بودنش، بخاطر اینکه مهربونه. با بقیه فرق داره و چیزایی رو که بقیه میطلبن و دنبالشن اون نیست منشش با بقیه فرق میکنه و بنظرم همیشه دنبال یادگیری و متفاوت بودنه. شخصیت دوست داشتنیش برای من جالبه و شایدم الگوهمیشه دنبال چیزاییه که فهمیدنشون سخته. دلم میخواد شبیهش باشم و گاهی بنشینم پای حرف هاش و بگم فقط تو بگو و من گوش میکنم دختر تابستانه نزدیک های دور.! (تقدیم به معصومه)

دلم اردیبهشت سالهای خیلی دور رو می خواد. همون موقع ها که هوا اینقدر زود گرم نمی شد. که میشد هروقت به سرت زد بزنی از خونه بیرون و بوی یاس و اقاقیا و کاج بیاد! سخته. خیلی سخته تحلیل رفتن آدم ها رو ببینی.آب شدنشون رو ببینی و خیلی راحت دووم بیاری. آسون نیست. آسون نیست ببینی آدم ها دست از آرزوهاشون کشیدن. اینکه ببینی آدما صدای فریادشون گرفته است. اینکه ببینی آدم اتاق بقلیت شاد نیست، هرشب زودتر از شب قبل میخوابه و واسه فردا نا امیده! اینکه ببینی دختر یواشکی هات غذا نمیخوره و هر روز باریک تر از روز قبل میشه و آخرش بفهمی اسیر نامردی گرگهای آدم نما شده! ببینی ته چشم آدم هایی که از گفتن برنامه های توی سرشون سراسر شوق میشدن حالا تردید و نا امیدی موج می زنه!آسون نیست دیدن خیلی از چیزها. سخته و سخت تر هم میشه که وقتی میتونی حرف بزنی اما مجبورت میکنن لال باشی. اونجاست که حتی آسون ترین راهکارها هم از سرت می پره . فقط بغض میکنی و آخر دلت میخواد به همه ی آون آدما بگی: کاش قوی تر بودم برای آروم کردن و کمک کردن بهتون! دلم میخواد برم ترمینال و از خانم یا آقایی که بلیط می فروشن بپرسم کدوم اتوبوس زودتر راه میافته؟ گاهی آدم از دست های یخش خسته میشه. ولی گرمشه! امان از این تناقض های دوست داشتنی حرص در آر ! بعضی از آدما هم هستن که هی جلوی چشم آدمن یا صداشون توی گوش آدم می پیچه . مثل دختری که همه آزار دهنده نگاش میکنن چون متفاوته. یا پسری که از خاطره های زندگی و کودکیش چیزی نفهمیده و از یه فصل از سال متنفره!!! 

نویسنده: مهراد

کانال: تنهایی پرهیاهو

@tanhaeeporhayahoo


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها