موسم رفتن او یک شب بارانی بود
قلب من منتظر صاعقه ای آنی بود
تا به آتش بکشد هستی ناچیز مرا
عشق ، دیوانه تر از آنچه که میدانی بود
چهره پنجره ها در تب مبهم می سوخت
خانه درگیر غمی ساکت و سیمانی بود
حکم تابوت مرا داشت به دستش ، چمدان
بی خبر بود خودش ، قاتل پنهانی بود
شعر من در تپش ثانیه ها جان می داد
با غزل در صدد قافیه _ درمانی بود
پاره می کرد سفر ، بغض گریبانم را
او ولی در هوس موی پریشانی بود
بر لبش زمزمه ی تلخ خداحافظی و
بر لبم پرسشِ معصومِ " نمی مانی؟! " بود
پروین نوروزی
درباره این سایت