حرف زیاده اما اینکه نمی نویسم انگار یعنی خیلی وقته مُردم و رغبتی به هیچی ندارم. انجام کارهای اجباری، روتین و به موقع است مثل ترجمه دیروز که بی فرجامیش دردسرساز هم شد. ولی انجام کارهای دلی خیلی سخت شده. به زور کتاب میخونم و فیلم میبینم. اما نوشتن دیگه کاملا در حاشیه مونده. اگه چند سال پیش مثل امروزی که تولدمه میبود دست به قلم میشدم و تموم هم نمیکردم. اما امروز انگار هی دلم میخواد زود تموم شه فقط. 

اصلا چه معنی داره یک قدم به مرگ نزدیک تر شدن رو جشن هم بگیریم. حتی وقتی تبریک شنیدم جوابم این شد: احمقای وقیح به دنیا اومدنشون نحسه نه مبارک. 

حتی گل و شکلات انقدر گرون شده آدم دلش نمیخواد کادو بگیره. در چنین وضعیتی تولد گرفتن هیچ معنی ای نداره.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها