خاکستری رها در باد



یک

من- ترجمه می کنم و او هزینه اش را پرداخت نمی کند.

دو

او- کار ناجالبی انجام می دهد و من سکوت می کنم.

سه

من- ترجمه می کنم.

او- ویرایش ترجمه و بررسی علمی و افزودن مطالب لازم را انجام می دهد.

کتاب به جای ترجمه و تالیف فقط با عنوان تالیف و با درج اسامی مان در قبال عدم پرداخت دستمزد ترجمه به مرحله چاپ می رسد. هزینه چاپ را هم من متقبل می شوم. به بهانه پرداخت درآمد به خیریه، هزینه چاپ هم برنمی گردد.

در این میان پیشنهاد سه کتاب دیگر مطرح می شود که متنش به دستم می رسد و در صف ترجمه قرار می گیرد و من هم مشغول نوشتن می شوم.

کتاب اول به چاپ دوم می رسد. باز هم هزینه چاپ را متقبل می شوم. سرانگشتی رقمی می گوید که سال پیش این موقع ها باید برمیگشت و هنوز در راه است. یعنی برنگشت و قطعا هرگز هم برنخواهد گشت. این شد که طی یک عمل انتحاری متن سه کتاب پیشنهاد شده در خانه تکانی سال گذشته به عدم واصل شدند و رابطه بی رابطه شدیم. نه دیگر از او خبری نشد نه من هرگز خبری گرفتم. حتی شماره اش را از فهرست مخاطبین حذف کردم چون به شماره ای که در فهرست نباشد پاسخ نمی دهم. و تمام.

گذشت تا اواسط امسال روزی پیامی فرستاد. از طرز نگارش خاصش شناختم اما پاسخ ندادم. سه بار همان پیام را فرستاد و وقتی جواب ندادم تماس گرفت. بلاهت یا انسانیت نمی دانم کدام حکم می کرد پاسخ دهم. درخواستش مبلغ 15 میلیون تومان به عنوان قرض بود. دروغی نداشتم. پولی کنج حساب نبود که بتوانم کمکش کنم. خیلی سرد و قاطع نه ای گفتم و مکالمه را به پایان رساندم. گویا چون دستش واقعا تنگ بوده سراغ حضرت همسر رفته. اما پاسخ من همان نه بود. چون پولی نبود که پرداخت شود. حس نوع دوستی حضرت همسر قول پنج میلیون تومان را داده بود که پرداخت شد . حتی کلامی برای تشکر هم بعد از آن نرسید.

باز هم گذشت و روزی دم منزل منتظر ماشین بودم که پارک کرد و پیاده شد. اتفاقی از این کوچه می گذشت. حالا معلوم نبود اگر این اتفاق نمی افتاد چه می شد. اصولی تر بود که خیلی سرد "چه عجب!!" و "می خوای پولارو کلا پس نده!!" و تکه ای از این دست تحویلش می دادم تا ساکت می شد. اما بلاهت یا انسانیت نمی دانم کدام حکم می کرد به رسم ادب تحویلش بگیرم. او هم شروع کرد به توضیح اینکه چگونه و چرا پول لازم شده و چرا وقتی گفته سر ماه پول را بر می گرداند هنوز برنگردانده است. حتی حضرت همسر هم حالا نمی دانم کی به توبیخ برایش گفته که نباید پولی می دادیم و اینها. و کلی توضیح و معذرت خواهی که به هر حال کلش پنج زار هم نمی شود کجا مانده پنج میلیون.

باز هم همان ملاقات شد و امروز دوباره اتفاقی از دور دیدمش اما اصلا به روی خودم نیاوردم. چند لحظه بعد روبرویم ظاهر شد باز هم با کلی معذرت خواهی و توضیح و تفسیر که حتی شماره ام مسدود است و شماره جدیدم را داشته باش و شماره ات را بده و اینها. تازه برایم قمپز هم در کرد که برای فوق دکترا پذیرش گرفته ام و می روم و چنین و چنان. جا داشت اگر هر چه لیچار نصفه و نیمه بلد بودم بارش می کردم. اما اصلا و ابدا اهل چنین بی نزاکتی هایی نیستم. فقط گوش دادم و لبخند زدم.

تندی کنم پس انسانیت چه می شود؟! انسانیت کنم پررویی و پز دادنشان را کجای دلم بگذارم؟!

هم می توان خیلی نتیجه ها گرفت هم اینکه واقعا نتیجه ای ندارد. کنار آمدن با انسان هایی که نمی دانند با خودشان چند چند هستند اصلا کار ساده ای نیست. روابط انسانی به نظرم هیچگونه ت و دغل بازی ای را بر نمی تابد. در روابط انسانی هر چقدر هم سعی کنیم نمی توانیم طرف را نادان فرض کنیم. دست کم عقیده من چنین است. همیشه می گویم امروز طوری قدم بردارم که اگر فردا روز کارم به کسی افتاد برای خواسته ام وقعی قائل باشد. همیشه فکر می کنم حتی اگر درد به استخوان هم برسد از کسی کمک نمی گیرم. چون شاید کسی نتواند کمک کند. همیشه جوری چرتکه می اندازم که ضرر به سمت من باشد و نفع به سمت دیگران. ولی آدم ها عکس این عمل می کنند. همیشه مدعی اند و همیشه طلبکار.

نمی دانم بلاهت است یا انسانیت اما با آدم ها اهل حساب و کتاب نیستم. می بخشم. نوش جانشان.

هفده بهمن نودوهفت



که ما همچنان می‌نویسیم  

که ما همچنان در اینجا مانده‌ایم  

مثل درخت  

که مانده است  

مثل گرسنگی  

که اینجا مانده است  

مثل سنگ‌ها 

که مانده‌اند  

مثل درد 

که مانده است  

مثل زخم 

مثل شعر  

مثل دوست داشتن  

مثل پرنده  

مثل فکر  

مثل آرزوی آزادی

و  

مثل هر چیز که از ما نشانه‌ای دارد. 

محمد مختاری





حاشیه:

علیرغم بی حوصلگی که همیشگیه و ذیق وقت که خب معمولا همیشگیه باید این نوشته رو بنویسم چون اگه ننویسم و وقت بگذره از دهن میفته و دیگه گفتن نداره (1).

از شلوغی شهر به طور مناسبتی به طور عمیقی متنفرم. وقتی همه روز ها مثل هم هستن و وقتی هر جور بیرون رفتنی و هر جور خریدی و هر جور مهمونی ای و هر جور اتفاقی همیشه هست، این شلوغی های مناسبتی هیچ دلیلی ندارن. ولی هست ولی خارج از تحمله ولی باید تحمل کرد (2).

متن:

دیشب علیرغم میل باطنی تماشای تاتنهام دورتموند رو ول کردم و رئال آژاکس رو دیدم. هر دو بازی خوب بودن ولی رئال آژاکس بهتر بود ولی دوست داشتم تاتنهام دورتموند رو ببینم ولی رئال آژاکس رو دیدم ولی. (3). آمار عالی بود. دو تیم در مجموع 27 موقعیت گل زنی داشتن. یعنی اگر به فرض محال همه موقعیت ها گل می شدن بازی 27 گل می داشت. ولی این کاملا انتزاعیه یا به قولی فانتزیه. در نهایت سهم رئال دو گل و سهم آژاکس یک گل بود یعنی یک نهم موقعیت های گل زنی تبدیل به گل شدن (4). بازی خیلی سرزنده و پرانرژی بود و ضربآهنگ سریعی داشت. با این وجود گریت بیل کاری نداشت انجام بده و تعویض شد. کریم بنزما بعد از به ثمر رسوندن یک گل تعویض شد. کارت های زرد رو جوری گرفتن که انگار میدونستن خطاست اما برای متوقف کردن حریف باید خطا می کردن تا سرعت بازی رو کم کنن و موقعیت ها رو برای حریف از بین ببرن. حتی سرخیو راموس برا از بین بردن موقعیت حریفی که پیش رو داشت تن به کارت زرد داد و بازی بعد رو از دست داد ولی در اون لحظه ضرب حریف رو گرفت (5). سه تا گلی که به ثمر رسیدن کاملا اثر هنری بودن. زیبا و دلنشین. برا بعضیا مثل حضرت همسر که فوتبال معنی نداره تعریفی اینچنینی از گل ها بی معنیه. با این وجود بازی رو تا آخر دیدن. چون جذاب بود. ولی کلا صنعت فوتبال رو زیر سوال بردن. گفتم پس خودتان زمان قدیم که اوضاع به راه بود سوارکاری می رفتید دقیقا چه می کردید جز ورزش و لذت؟ برای هر کس ارزش به طور خاص آن فرد تعریف می شود. برای یکی فوتبال است و برای یکی سوارکاری. در مورد تفاوت این دو کلی منبر رفت که عملا نشنیدم و به گفتن آره همینه که شما میگی اکتفا کردم چون اصلا دقت نکردم چی میگه (6). هیجان و خوشحالی طرفداران هر دو تیم که تا لحظه آخر ایستاده بازی را دنبال کردن دیدنی بود (7). در کل نکته اصلی بازی سرعت بازی بود به طوری که نمیشد چشم از تصویر بردارم مبادا اتفاقی بیفته که نبینم چون گاهی هنگام پخش بازی کارهای جانبی انجام می دم اما دیشب کلا میخکوب بودم (8). و نهایتا وقتی بازی تموم شد هنوز از لذت اون همه انرژی و هیجان سیر نشده بودم. حتی اگر بازی یک ساعت دیگه ادامه پیدا می کرد انقدر شیک و سریع بازی می کردن انگار تازه بازی شروع شده یعنی علیرغم گذشتن زمان و مشخص شدن نتیجه و علیرغم تعویض ها و علیرغم خطاها و علیرغم مصدومیت ها هنوز شور و هیجان و انرژی باقی بود و گویی همه در عین جریان داشتن در خلسه بودن تا اینکه بعد از سه دقیقه وقت اضافه سوت داور بیدارمون کرد(9).

 

 

(1)  توو زندگی هم همینطوره. معمولا چیزایی که می خوایم دیر و از دهن افتاده بهمون می رسن. اما بهتره قبول کنیم تا اینکه پس بزنیم. زندگیه دیگه.

(2)  این ولی ها هم در سراسر زندگی جاری هستن. خیلی ولی و اما داریم که با موقعیت و شخصیتمون جور نیستن. اما بهتره قبولشون کنیم تا اینکه پس بزنیم. زندگیه دیگه.

(3)  باز هم ولی هایی که دوست داریم جور دیگه ای می شد. اتفاقات خارج از اختیارات ما رخ می دن درحالیکه ما دوست داریم جور دیگه ای باشن. ولی همینن که هستن. بهتره قبول کنیم تا اینکه پس بزنیم. زندگیه دیگه.

(4)  همیشه دوست داریم در همه موقعیت ها موفق و شاخ باشیم و به طور فضایی عمل کنیم. ولی عملا دست و پامون خیلی بسته تر از اونه که بخوایم دلخواه عمل کنیم. حتی اگر بتونیم. یعنی زندگی قشششنگ کنترلمون می کنه. پس اگه حتی یک نودم  ِ موقعیت ها هم پیروز شدیم باید کلامونو بندازیم هوا و شادی پس از گل اجرا کنیم. بهتره همون موفقیت های کم رو قبول کنیم تا اینکه با نیم نگاهی به شکست ها همینا رو هم پس بزنیم. زندگیه دیگه.

(5)  باید علیرغم اینکه چیزی دست ما نیست با بعضی حرکت ها حتی از نوع خطا ضرب زندگی رو بگیریم. ممکنه کارت زرد هم بگیریم اما یه جاهایی که می تونیم باید مقابله کنیم تا اگه موفقیتی نیست شکستی هم نباشه. خیلی خیلی خیلی سخته اما غیر ممکن نیست. بهتره انجام این حرکت ها رو تمرین کنیم و قبولشون کنیم تا اینکه پسشون بزنیم. زندگیه دیگه.

(6)  گاهی زندگی چپ و راست ضربه هاشو میریزه سرمون. باید بگیم آره راست می گی و خیلی بهش توجه نکنیم. بهتره قبول کنیم تا اینکه پس بزنیم. زندگیه دیگه.

(7)  گاهی زندگی هیجاناتی داشته و داره که نمیشه ازشون چشم پوشی کرد. درسته دیگه این روزا چنین دلخوشی ها و هیجاناتی وجود ندارن اما بهتره زندگی رو ایستاده دنبال کنیم. بهتره قبول کنیم تا اینکه پس بزنیم. زندگیه دیگه.

(8)  این روزا هم بهتره چشم از زندگی برنداریم. ممکنه موقعیتی باشه که نبینیم. آخه سرعت زندگی این روزا بالاست. لذتبخش نیست اما بهتره قبول کنیم تا اینکه پس بزنیم. زندگیه دیگه.

(9)  علیرغم همه بود ها و نبود ها و خواسته ها و ناخواسته ها بهتره در زندگی غرق شیم و خلسه اش رو بچشیم. هر چی باشه دیر یا زود سوت مرگ به هر حال بیدارمون خواهد کرد. پس چه عجله ای برای مردن؟

 

 

پی نوشت:

خدا از میثاقی نگذره. انقدر بد شده حسرت دیدن فوتبال 120 به دلمون مونده. کاش دست کم بره یکی دیگه جاش بیاد.

 

هیچ امیدی به زندگی نیست. به هر حال سختی های زندگی از همون روز اول برقرار بوده و قطعا تا روز آخر ادامه خواهد داشت. آرزوی مرگ و فکر کردن به اینکه بالاخره می رسه گاهی تحمل سختی ها رو راحتتر می کنه. اما اقدام برای زودتر رسوندن مرگ اصلا منطقی نیست. حتی اگر با مرگ نابود بشیم هم حسرت لحظه های زندگی باقی خواهد بود. من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال.

 

زیبا! خدا سهم مرا هم نگهدار تو باشد.




(1)


به رنگ چشمهای توست.آه!

تمام لحظه‌هام

سیاه در سیاه در سیاه


(2)


میان بغض و خنده‌ ای زمین نشسته است

پرنده ها پریده اند

مترسکی دلش شکسته است


(3)


ـ"روی لحظه های من ببار

بی تو من کویر میشوم ."

باز یک دروغ شاخدار!


(4)


با تو مانده ام

در نبود و بود

مرده ماهی‌ام در امتداد  رود!


(۵)


به چشمهای تو

بر  که  میخورم

قهوه را همیشه تلخ تلخ میخورم


آرزو حقیقی





دریافت


رود 

شعر تازه ای سرود 

با مداد آبی اش روی خاک شعر تازه را نوشت 

خاک شد بهشت.


باد ساز تازه ای نواخت.


 ابر چکه چکه  قصه گفت 

 دانه دانه غنچه ها توی باغ

گل شدند

رنگ رنگ. 

من چرا سکوت کرده ام مثل سنگ؟؟؟!!!!!


انسیه ان


پ.ن: من که نه، اونایی که سکوت کردند و حتی تخته کردند و رفتند.


ابتدا شاید خدا حور و پری را خلق کرد 

بعد موجودات ناز دیگری را خلق کرد 

هی کپی برداری از روی پری هایش نمود 

مهوش و مینا و سارا و زری را خلق کرد 

پشتِ هم هی دختر ابرو کمانی آفرید 

بعد کم کم شیوه های دلبری را خلق کرد 

باد را فرمود تا با زلف زن بازی کند

یک نفر آمد یهویی روسری را خلق کرد 

خواست راحتتر بگوید مرد حرفش را به زن 

واژه هایی مثل جای خواهری را خلق کرد

عده ای را کارگر کرد و برای عده ای 

در اداره کارهای دفتری را خلق کرد 

دید مردم نیمه شبها هم به صحرا میروند 

توی صحرا مارهای جعفری را خلق کرد 

چون بشر میخواست دایم کیف قانونی کند 

توی هر کشور نهادی کیفری را خلق کرد

یک نفر آمد ربا را بین مردم باب کرد

یک نفر آمد گروه شرخری را خلق کرد

بر در هر بانک صدها قفل و لیزر نصب بود 

بعد امثال جناب خاوری راخلق کرد

هر زمان راه بدیها را خدا بر خلق بست 

آدمی هی شیوه های بهتری را خلق کرد 

رسول سنایی


 ناگهان قل خوردم امشب در کفن عالیجناب

خوف دارم از مرور این سخن عالیجناب

 

عاشقم کردید و رفتید و غزل تزریق شد-

در شعورم مثل خون اهرمن عالیجناب

 

خودکشی کردم پس از بدرودتان در آینه

اعترافی تلخ با ضعفی خفن عالیجناب

 

آن طپانچه/یک گلوله/این شقیقه/حکم تیر

یادتان می اید اصلا اسم من عالیجناب؟!!!

 

عشق را تفسیر کردید از ازل تا آن اتاق

با ولع از تیشه بر سر کوفتن عالیجناب!!

 

یادتان می اید ان شب بحثمان حول چه بود؟

حول افلاطون و عشاق کهن عالیجناب!!!

 

من که قلابم به قلاب شما افتاده بود

دفن گشتم در شما بی گورکن عالیجناب

 

من که از جغرافی بد اخم ها می آمدم

بی هوا عاشق شدم از روح و تن عالیجناب

 

خب شما جذاب بودید و سخندان و بلد

لحنتان ذاتا پر از مشک ختن عالیجناب

 

جانم از شوق زیارت پشت لب ها حبس بود

لب گشودم جان بر آمد از دهن عالیجناب

 

با شما کمبود هایم رنگ عرفان می شدند

چشمتان ناموس بود عین وطن عالیجناب

 

عاشقم کردید/نفرین بر شما. "اندیشه"مـُرد

یادتان می اید اصلا اسم من عالیجناب؟!!!

اندیشه فولادوند


برداشت: آزاد!


رخداد اول

مشتری: سلام.

من: سلام.

مشتری با ظاهری نامناسب و البته شرم در چهره: کمک کنید.

من: پول میخواید یا غذا؟

مشتری: (سرش رو میندازه پایین و سکوت).

چند لحظه بعد با پول و غذا در دست از صحنه خارج میشه.

.

رخداد دوم

مشتری: سلام.

من: سلام. بفرمایید.

مشتری: یک کیلو سوپ لطفا.

من: چشم.

مشتری: کارت بکشید.

من: ناقابله.

مشتری: خواهش می کنم.

من خدا برکت گویان کارت رو میکشم: موجودی نداره.

مشتری: اِه! نداره. اینو لطفا.

من چشم گویان کارت دوم رو میکشم: اینم نداره؟

مشتری عصبی و کلافه: ببخشید از بیمارستان میام کیفم جا مونده.

من: اشکال نداره ببرید. حالا هر وقت شد میارید.

مشتری با کلی معذرت خواهی صحنه رو ترک میکنه.

یک ساعت بعد مشتری: خانم بفرمایید کارت بکشید.

من: آقا گفتم که بمونه هر وقت شد.

مشتری: نه اختیار دارید. شرمنده شدم عجله داشتم. کارتارو اشتباه آورده بودم.

من کارت کشان: خدا برکت.

مشتری: ببخشید. ممنون.

من: خدا ببخشه. روز خوش.

(قضیه ی اینکه کارت داری ولی در روزهای تعطیل کارتت در کمال ناباوری موجودی نداره رو فقط کسبه محترم درک میکنن که عجب بد دردیه).

.

رخداد سوم:

مشتری با ظاهری آراسته مرتب و معقول: سلام. میشه منو رو ببینم.

من: سلام. خوش آمدید. بله. بفرمایید.

مشتری بعد از کمی مکث: یه چلو برگ لطفا و. چند پرس سوپ لطفا.

من در حین چاپ فاکتور: چشم. بفرمایید.

مشتری: میشه سوپ رو الان ببرم؟

من با دستور به آماده شدن سوپ: بله. این فاکتورتونه.

مشتری: باشه. الان کارت میارم.

و از صحنه خارج میشه. و هنوز هم رفته که کارتش رو بیاره.


یک

من- ترجمه می کنم و او هزینه اش را پرداخت نمی کند.

دو

او- کار ناجالبی انجام می دهد و من سکوت می کنم.

سه

من- ترجمه می کنم.

او- ویرایش ترجمه و بررسی علمی و افزودن مطالب لازم را انجام می دهد.

کتاب به جای ترجمه و تالیف فقط با عنوان تالیف و با درج اسامی مان در قبال عدم پرداخت دستمزد ترجمه به مرحله چاپ می رسد. هزینه چاپ را هم من متقبل می شوم. به بهانه پرداخت درآمد به خیریه، هزینه چاپ هم برنمی گردد.

در این میان پیشنهاد سه کتاب دیگر مطرح می شود که متنش به دستم می رسد و در صف ترجمه قرار می گیرد و من هم مشغول نوشتن می شوم.

کتاب اول به چاپ دوم می رسد. باز هم هزینه چاپ را متقبل می شوم. سرانگشتی رقمی می گوید که سال پیش این موقع ها باید برمیگشت و هنوز در راه است. یعنی برنگشت و قطعا هرگز هم برنخواهد گشت. این شد که طی یک عمل انتحاری متن سه کتاب پیشنهاد شده در خانه تکانی سال گذشته به عدم واصل شدند و رابطه بی رابطه شدیم. نه دیگر از او خبری نشد نه من هرگز خبری گرفتم. حتی شماره اش را از فهرست مخاطبین حذف کردم چون به شماره ای که در فهرست نباشد پاسخ نمی دهم. و تمام.

گذشت تا اواسط امسال روزی پیامی فرستاد. از طرز نگارش خاصش شناختم اما پاسخ ندادم. سه بار همان پیام را فرستاد و وقتی جواب ندادم تماس گرفت. بلاهت یا انسانیت نمی دانم کدام حکم می کرد پاسخ دهم. درخواستش مبلغ 15 میلیون تومان به عنوان قرض بود. دروغی نداشتم. پولی کنج حساب نبود که بتوانم کمکش کنم. خیلی سرد و قاطع نه ای گفتم و مکالمه را به پایان رساندم. گویا چون دستش واقعا تنگ بوده سراغ حضرت همسر رفته. اما پاسخ من همان نه بود. چون پولی نبود که پرداخت شود. حس نوع دوستی حضرت همسر قول پنج میلیون تومان را داده بود که پرداخت شد . حتی کلامی برای تشکر هم بعد از آن نرسید.

باز هم گذشت و روزی دم منزل منتظر ماشین بودم که پارک کرد و پیاده شد. اتفاقی از این کوچه می گذشت. حالا معلوم نبود اگر این اتفاق نمی افتاد چه می شد. اصولی تر بود که خیلی سرد "چه عجب!!" و "می خوای پولارو کلا پس نده!!" و تکه ای از این دست تحویلش می دادم تا ساکت می شد. اما بلاهت یا انسانیت نمی دانم کدام حکم می کرد به رسم ادب تحویلش بگیرم. او هم شروع کرد به توضیح اینکه چگونه و چرا پول لازم شده و چرا وقتی گفته سر ماه پول را بر می گرداند هنوز برنگردانده است. حتی حضرت همسر هم حالا نمی دانم کی به توبیخ برایش گفته که نباید پولی می دادیم و اینها. و کلی توضیح و معذرت خواهی که به هر حال کلش پنج زار هم نمی شود کجا مانده پنج میلیون.

باز هم همان ملاقات شد و امروز دوباره اتفاقی از دور دیدمش اما اصلا به روی خودم نیاوردم. چند لحظه بعد روبرویم ظاهر شد باز هم با کلی معذرت خواهی و توضیح و تفسیر که حتی شماره ام مسدود است و شماره جدیدم را داشته باش و شماره ات را بده و اینها. تازه برایم قمپز هم در کرد که برای فوق دکترا پذیرش گرفته ام و می روم و چنین و چنان. جا داشت اگر هر چه لیچار نصفه و نیمه بلد بودم بارش می کردم. اما اصلا و ابدا اهل چنین بی نزاکتی هایی نیستم. فقط گوش دادم و لبخند زدم.

تندی کنم پس انسانیت چه می شود؟! انسانیت کنم پررویی و پز دادنشان را کجای دلم بگذارم؟!

هم می توان خیلی نتیجه ها گرفت هم اینکه واقعا نتیجه ای ندارد. کنار آمدن با انسان هایی که نمی دانند با خودشان چند چند هستند اصلا کار ساده ای نیست. روابط انسانی به نظرم هیچگونه ت و دغل بازی ای را بر نمی تابد. در روابط انسانی هر چقدر هم سعی کنیم نمی توانیم طرف را نادان فرض کنیم. دست کم عقیده من چنین است. همیشه می گویم امروز طوری قدم بردارم که اگر فردا روز کارم به کسی افتاد برای خواسته ام وقعی قائل باشد. همیشه فکر می کنم حتی اگر درد به استخوان هم برسد از کسی کمک نمی گیرم. چون شاید کسی نتواند کمک کند. همیشه جوری چرتکه می اندازم که ضرر به سمت من باشد و نفع به سمت دیگران. ولی آدم ها عکس این عمل می کنند. همیشه مدعی اند و همیشه طلبکار.

نمی دانم بلاهت است یا انسانیت اما با آدم ها اهل حساب و کتاب نیستم. می بخشم. نوش جانشان.

هفده بهمن نودوهفت


امشب برای حال خودم حرف می زنم
از سیب های کال خودم حرف می زنم

از این همه گناه که آدم نکرده بود
از پیچ و تاب وحشی نیلوفری کبود

از این که هی به حرف خودم پشت می کنم
در لانه .های زنبور انگشت می کنم

از های و هوی این همه تکرار خسته ام
پشت سرم نشسته دلی که شکسته ام

هی گریه می کنم به هوای ترانه ام
اما سبک نمی شود این بار شانه ام

سنگین نشسته بر تن من این ترانه، درد
من یک عقاب زخمی ام و آشیانه، درد

حسی قشنگ را دلم از یاد برده است
پاییز خاطرات مرا باد برده است

امشب نیامدم که خدا را صدا کنم
امشب نیامدم که خدا را صدا کنم

پهنای دست های من آنقدر کوچک است
که با خدا نمی شود این جا قرار بست

آماده ام که بند دلم را تو وا کنی
بر قلب سرد و بی رمقم - گرم- ها کنی

باید نشست در غم این خانه حرف زد
از دردهای مرگ غریبانه حرف زد

باید نشست در غم این خانه گریه کرد
با دردهای مرد ، غریبانه گریه کرد

یا که نشست مثل خدا حرف هم نزد
چایی تلخ خورد و شکر را بهم نزد

باید گذاشت خواب تو تعبیر تر شود
غم در میان سینه ی ما پیر تر شود

آتش میان سینه ی این مرد می تپد
فردا که خواب های تو تعبیر می شود

رضا قنبری


همین که نعش درختی به باغ می افتد 

بهانه باز به دست اجاق می اقتد

حکایت من و دنیا یتان حکایت آن

پرنده ایست که به باتلاق می افتد

عجب عدالت تلخی که شادمانی ها 

فقط برای شما اتفاق می افتد  

تمام سهم من از روشنی همان نوریست

که از چراغ شما در اتاق می افتد 

به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین

چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد؟؟

همیشه همره هابیل بوده قابیلی

میان ما و شما کی فراق می افتد؟

فاضل نظری


هیچ حواسم نبود، دو فنجان ریختم»
داستان شش کلمه‌ای اندوه از آلیستر دانیل





صبح‌ که از خواب بیدار می‌شوم، اول تو را فراموش می‌کنم. بعد، می‌روم سروقت گوشی‌ام. و نمی‌آیم توی تلگرام، صفحه‌ لعنتیت را باز نمی‌کنم که آن تاب گیسوهای قهوه‌ای بافته‌ات را توی عکس پروفایل ماتم زده‌ات تماشا کنم و هیچ‌وقت دیرم نمی‌شود برای رسیدن به دفترکار، و رییسم هرگز نمی‌گوید حالا می‌آیی؟» تا عصر، به فراموش کردنت ادامه می‌دهم، هر لحظه. و بخاطر نمی‌آورم انگشت‌هات را، انگشت‌های تپل آتل بسته‌ات را که آرام آرام می‌زدی به کلیدهای صفحه‌کلید سفید قدیمی، و صدای هورت کشیدن قهوه‌ات را نمی‌شنوم، یا خرت خرت جویدن قندها را، و از جا نمی‌پرم وقتی آهسته صدایم می‌کنی و نمی‌گویم جان. ‌ و عصرها، خیابان‌ها را، کوچه‌ها را، کافه‌ها را نمی‌گردم دنبالت. دربست نمی‌گیرم تا سراشیب یخ بسته دربند، نفس نفس نمی‌زنم تا جلوی دکه‌ها و نشانی‌ات را نمی‌دهم که درست در محل تلاقی‌ ترقوه‌هات، زنجیر باریکی، پلاک طلایی کوچکی را نگه‌می‌دارد که اسم من است. و از بساطی‌ها نمی‌پرسم که تو را دیده‌اند با آن لب‌های سرخ، گونه‌های آتشین، گردن بلند و لبخند پهن و باریکت؟ و منتظر نمی‌مانم که بگویند نه. حالا چه شود سالی یک‌بار، موقع خواب، بفهمم باران تندی می‌زند، یا برف سبکی آمده، و شاید اگر سوز از لای پنجره‌ها بریزد تو، بلند شوم و بخواهم پتو را بکشم تا گردنت، و ببینم که نیستی . آن وقت، همه چیز یادم می‌افتد. و گریه می‌کنم بی‌صدا. بعد، یک آرام‌بخش اضافه می‌خورم. دراز می‌کشم گوشه تخت. جای خودم. و به همه مقدسات قسم می‌خورم که برای همیشه فراموشت کنم. امروز هم فراموشت کرده بودم از صبح. نزدیک ظهر پیامی برایم آمد. داستانی بود، شش کلمه‌ای، که تو را یادم انداخت. آواز غمگینت را که همیشه زمزمه می‌کردی. ماگ‌های بزرگ‌مان را. و جاده‌ی پرپیچ موهات را که نمی‌دانم آخرین بار کی دیدم‌شان. لانگ تایم اِگو. حالا دوباره باید فراموشت کنم، برای همیشه. اما دوست داشتم این شش کلمه را برایت بنویسم. اسم داستان، اندوه است. انگار که نام ابدی من. و می‌گوید هیچ حواسم نبود، دو فنجان ریختم» *پی‌نوشت: داستان شش کلمه‌ای اندوه از آلیستر دانیل

مرتضی برزگر


چنان وجودی یگانه بر می‌بالند 

مردم‌ام و شعرم

چونان درختی نو زاد

که در دلِ میوه می‌روید 


در مردم زاده می‌شود شعرم 

چنان که سبز می‌رسد شکر 

در دشت‌های نیشکر 


می‌رسد شعرم در مردم 

انگار خورشید که در گلوگاه فردا 


چونان ذرت که ریشه می‌دواند در خاک بارور،

آینه در آینه‌اند مردم‌ام و شعرم.


 باز می‌گردانم شعرشان را به مردم‌ام 

اندک‌اندک 

چون کسی که آواز می‌خواند 

بیش‌بیش 

چون کشتکاری که می‌کارد.  


فرریرا گولار

مترجم: محسن عمادی


یک لحظه دلم خواست که پهلوی تو باشم 

بی‌محکمه زندانی بازوی تو باشم 

پیچیده به پای دل من پیچش مویت 

تا باز زمین‌خورده‌ی گیسوی تو باشم 

کم بودن اسپند در این شهر سبب شد

دلواپس رؤیت شدن روی تو باشم 

طعم عسل عالی لب‌هات دلیلی‌ست

تا مشتری دائم کندوی تو باشم

تو نصف جهانی و همین عامل شُکر است 

من رفتگری در پل خواجوی تو باشم 

امیر سهرابی


چه باک اگر که جهانی رها کنند مرا
به خنده زمزمه در گوش‌ها کنند مرا

شبی دو چشمِ سیاه تو را به من بدهند
چه غم‌، که یک‌شبه صاحب‌عزا کنند مرا

تو در وجود منی پس چه‌گونه می‌خواهند
که از وجود خودم هم جدا کنند مرا

بعید نیست از این پس شبیه من بشوی
و یا به نام تو دیگر صدا کنند مرا

دوای درد مرا هیچ‌کس نمی‌داند
فقط بگو به طبیبان دعا کنند مرا

 مهرانه جندقی


می بینمت که چشم به پرچین نشسته ای

از صخره ای نیامده پایین، نشسته ای

منظومه ای ستاره ی پرپر به پشت ابر

چشمی به هفت خوشه ی پروین نشسته ای

هم پای ایل آمده ای سوی دهکده 

یا با شکار کبک به خـُرجین نشسته ای

پیچیده شور نی لبکی درشیار کوه

محو کدام چشمه ی شیرین نشسته ای؟

گردی ست ازتطاول تاتار ها به دشت

دلواپس هجوم تموچین نشسته ای

دست دعای توست به هفت آسمان بلند

از هر پرنده گوش به آمین نشسته ای

می گویی: آی کبک فرو برده سر به برف!

فارغ ز ضرب پنجه ی شاهین نشسته ای!

صبح آمده ست و نافله ی غنچه ها بلند

بر جانماز زنبق ونسرین نشسته ای 

انجیرزار، دستخوش باد صبح و تو

سرشار از تلاوت "والتین" نشسته ای

درصبح شاعران، کلماتی است ازالست

بی تاب، با ترانه ی تکوین نشسته ای

چشمت به سیر مزرعه ای زعفرانی است

حس می کنی که در"تلکابین" نشسته ای

صبح است و همنفس رقص واژه ها

صبح و "درآفتاب مضامین" نشسته ای

شعر آمده ست چون هیجان پرندگان

مست و قلم به دست، به تمکین نشسته ای

باران یاس بر سر شعرت چکیده است

تا در شمیم سوره ی یاسین نشسته ای

گل های این مکاشفه یکسر محمدی ست

باشور شعر و دغدغه ی دین نشسته ای

باخود تو را به باغ گل سرخ می برند

محو پلاک و چفیه و پوتین نشسته ای

تنگ غروب، از غم لبنان سروده ای

محو پرندگان فلسطین نشسته ای

در عصر بی پرندگی پایتخت نیز

دور از درخت، خسته به ماشین نشسته ای

در هر کتیبه با "اخوان" راه رفته ای

با موبدی بر "آذر برزین"نشسته ای 

ابری وزیده از شب دریا به دفترت

مبهوت رقص ماهی و دلفین نشسته ای

شکر خدا که پشت تمام غبارها

می بینمت که آینه آیین نشسته ای

در برگریز ما، سخن از"فتح میزها"ست!

اما تو فکر "وقفه ی گلچین"نشسته ای

چرخیده اند درگذر باد، عده ای

تو با همان اصالت دیرین نشسته ای

محمد حسین انصاری نژاد




بیقراری‌های قلبم از سرِ عادت نبود
عاشقت بودم اگرچه پاسخت مثبت نبود

در نبردی نابرابر زخمها برداشتم
سالها جنگِ میان عقل و دل راحت نبود

با نگاهت شیشه‌ی صبرم به یکباره شکست
ترسم از چشمانِ گیرای تو بی‌حکمت نبود

سعیِ خود را کردم آخر عاشقت سازم نشد
چون برای دلربایی بیش از این فرصت نبود

حسرتِ آغوش گرمت را همیشه داشتم
حسِّ هم آغوشیِ تو از سرِ شهوت نبود

با همه حتّی خودم بی‌تو غریبه بوده‌ام
دردِ جانسوز و گدازی بدتر از غربت نبود

گر چه می‌دانستم از اول نصیبم نیستی
باز می‌نالم خدایا حقّم این قسمت نبود!

مهدی حبیبی



شاید دلم گرفته که شب را به هم زدم 

در لا به لای موی سپیدم قدم زدم

شاید دلم گرفته برایت که این چنین 

ایهام را در پس شعرم قلم زدم 

در هرج و مرج وزن غزل گم شدم ولی 

حال ردیف قافیه ها را رقم زدم 

بعد از هجوم این همه سوژه به ذهن من

تنها برای عطر هوای تو دم زدم 

باید تو را کجای غزل جستجو کنم؟!

باید تو را .دوباره که حرف از عدم زدم

اصلا بببین همیشه در اقصی نقاط شعر 

من با خیال خام تو غم بر شبم زدم 

شاید برای اینکه بپیچم به گیسویت

خود را به راه چشم تو بسیار کم زدم

سیدمرتضی سجادی




در کوتاهیِ یک قصه به هم برخوردیم

هم‌دیگر را نشناختیم

آدرسِ مشترکی دستمان بود

هر دو مات ماندیم

یکی از کنارمان گذشت

نگاهی به هر دومان کرد

سر تکان داد، گفت:

معلوم نیست چه بلایی سرمان آمده »

برگشت 

هر سه با هم دست دادیم

هم‌دیگر را نشناختیم

زیرچشمی به ساعت‌هامان نگاه کردیم

در سه ساعتِ مختلف بودیم با آدرسی مشترک.

انگار هر سه‌مان را از سه قصة متفاوت بیرون کرده بودند.

هیچ یک از ما، کسی را که از ما حرف می‌زد نمی‌شناختیم

رفته‌رفته بیش‌تر شدیم

زمان‌ها بیش‌تر شدند

و کسانی که کاملاً شبیهِ ما بودند با ما دست دادند و نشناختند

کوچه پر شد

خیابان پر شد 

شهر پر

و کسی که از ما حرف می‌زد  قطعش کرد

شهرام شیدایی 






دریافت







سلیمانم ولی بلقیس من سر می‌رسد روزی
که تنها یادگاری حک کند بر روی تابوتم




اگر می‌پرسی از حالم، دقیقاً مثل بیروتم
لبم آواز می‌خواند. خودم انبار باروتم

اگر فطریّه‌ام بخشیدن درد است، یک عمر است
به‌جز اندوهِ این مردم نبوده غالباً قوتم

منم سنگ صبوری ساکت و دل‌خون و. خرسندم!
بلور از سنگ و خون بستم، اگر امروز یاقوتم

نبردم رنجِ نادانان شیرین‌عقل، آن قدری
که مَکر تلخ دانایان دنیا کرده فرتوتم

نمی‌خواهم که سِدرِ سربلند صخره‌‌ها باشم
خوشم وقتی تفرّج‌گاه خَلقم، باغِ پر توتم

شبیه رمز مکتوبات اِخوان‌الصفا هستم
هم آوازِ رسای عقلم و هم رازِ مسکوتم

هم آن چنگم که با داوودِ خوش‌الحان هم‌آهنگ‌ام
هم آن سنگم که پیشانی‌نوشت جنگ جالوتم

سلیمانم ولی بلقیس من سر می‌رسد روزی
که تنها یادگاری حک کند بر روی تابوتم

خوشم با شیوه‌ی آرامش طوفانی‌ام؛ آری
اگر می‌پرسی از حالم، دقیقاً مثل بیروتم.

یونس خرسند




هر چند که بر صورتم از خنده نقاب است 

اندوه تو رازی‌ست که پنهان شدنی نیست

بیهوده دلم را به مصلای تو بردم

این کافر ِ بدکیش مسلمان شدنی نیست

تا خانه پر از بوی تن و پیرهن توست

با طعنه‌ی بیگانه که ویران شدنی نیست

گیسوی من و دست تو .تصویر قشنگی‌ست

آرامش ِ این عشق پریشان شدنی نیست

پاییزم و تو فصل غزلخوانِ بهاری

من بی تو در آغوش ِ زمستان؟! شدنی نیست

 المیرا جمشیدی





میگه عاشق شدی؟ میگم نچ. 

چی بگم؟؟!!!



یه آهنگ چیپ قدیمیه جهت مرور خاطرات. توصیه نمیکنم بشنوید. 







اگه تا روز قیامت داشتنت نباشه قسمت چشم براه تو میمونم با دلی پر از صداقت اگه با اشکای گرمم دل سنگ برام بسوزه اگه جسم من بپوسه بعد دنیای دو روزه اگه نقش قصه هاشی مه روی قله هاشی بری و از من جداشی اگه باشی و نباشی نه فقط عاشقت هستم مرحمی رو قلب خستم این تویی که می پرستم سر سپرده تو هستم اگه جای تو به این دل همه دنیا رو ببخشن می گذرم از هر چه دارم اگه باشی عاشق من اگه زنجیر به پاهام اگه قفل و اگه صد بند میرسم هرجا که هستی به تو و عشق تو سوگند اندی سر سپرده اگه باشی تاجی بر سر یا که از ذره ای کمتر دل من داغ تو داره تا ابد تا روزه آخر نه فقط عاشقت هستم مرحمی رو قلب خستم این تویی که می پرستم سر سپرده تو هستم اگه با یک قلب تبدار بشم از عشق تو بیمار یا وجود عاشقم رو ببرن تا چوبه دار اگه زندگیم فناشه طعمه خشم خداشه یا که در حسرت عشقت روحم از بدن جداشه اگه قلبم و شکستی رفتی و از من گسستی مهربون یا خودپرستی هر چه هستی هر که هستی نه فقط عاشقت هستم مرحمی رو قلب خستم این تویی که می پرستم تو بتی من بت پرستم  


 

شب می رود ز عالم اطناب بگذرد

از پیچ و تاب زلف تو بی تاب بگذرد

 

امشب خیال چشم تو امکان نمی دهد

از چشم های خسته ی من خواب بگذرد

 

تو چون نسیم در گذری، می شود نسیم

از خواب چند ساله ی مرداب بگذرد ؟

 

ترسم که این نماز به دوزخ کشاندم

تا یاد تو ز گوشه ی محراب بگذرد

 

شن های ساحلیم به دریا نمی رسیم

بگذار باز از سرمان آب بگذرد

 

دل خوش به این شدم که به امضای چشم تو

از ذهن خسته ام غزلی ناب بگذرد

 

الهام عمومی

 





یک روز که زیبا غزلی در نظر افتاد
ما را هم از عشاق سرودن به سر افتاد
اما ز بد اقبالی و ناشی گری ما
با بانوی منزل جدلی سخت درافتاد

می گفت سیه چشم» و سیه زلف» دگر کیست؟
یاد تو چرا باز به رویی دگر افتاد؟
این بار کمی بحث فراتر ز جدل رفت
آینده ی رؤیایی ما در خطر افتاد

گفتم تو گمان کن که شدی همسر حافظ
گفتا همه بدبختی از آن بدگهر افتاد
او بوده بهانه که شما خیره سران را
نقل لب و چشم و قد و ساق و کمر افتاد
ای بشکند این دست که با بیش و کمت ساخت
افسوس ز عمری که به پایت هدر افتاد
جز خون جگر از هنرت چیست نصیبم؟
سوزی سخنش داشت که در جان شرر افتاد

گفتم زدی آتش به دلم، طعنه ن گفت
آتش به حرمخانه ی شاه قجر افتاد
وقتی که هوو هست رقیب تو اقلاً
دانی که سر و کار تو با یک نفر افتاد
بسیار قسم خوردم و او نیز به پاسخ
هر بار به نفرین و به آه جگر افتاد

عمری به گمانم که هنرمند و ادیبم
آنگونه ادب کرد که از سر هنر افتاد
بیچاره اساطیر ادب پس چه کشیدند
با آنهمه اشعار که ما را خبر افتاد
حافظ که چه شبها به در میکده خوابید
یا مولوی از ترس زنش در سفر افتاد
ما غرق خیالات، از آن قند فراوان
یک ذره چشیدیم، که آن هم شِکر افتاد

بدرود غزل»؛ وای نه؛ نام تو نه است
شاید به همین نام مرا دردسر افتاد
امیرحسین مانیان










گرچه با تقدیر ناچار از مدارا کردنم
عشق اگر حق است، این حق تا ابد برگردنم

تا بپندارم که سهمی دارم از پروانگی
پیله ای پیچیده از غم هایِ عالم بر تنم

بر سر این سرو، آخر برف هم منت گذاشت
دست زیر شانه ام مگذار! باید بشکنم

مَن که عمری دل برایِ دوستان سوزانده ام
حال باید دل بسوزاند برایم دشمنم

گرچه از آغوشِ تو سهمی ندارم جز خیال
بویِ گیسویِ تو را می جویم از پیراهنم

عاشقی با گریه سر بر شانۀ یاری گذاشت
از تو می پرسم بگو ای عشق! آیا این منم؟


فاضل نظری


آهنگ جدید مهدی یراحیه.

متن و آهنگ چیزی نیست. اما صدای مهدی یراحی درآورده آهنگ رو.

و موضوع هم همینه که انگار خواسته بگه

"به انکار گوش کن و مدیون از این واقعه بگذر. . این مرثیه پیشین تر از این ترانه پوسید"



دریافت






بعد از گذشت سالها اندوه و دلگیری-
حالا سراغ از این من ِ دلتنگ می گیری؟؟

حالا که دیگر دستهایم خالی از عشق اند؟؟
سرشارم از شرجی ترین شبهای زنجیری؟؟

من خواب دیدم ، خواب بارانی که می آید
اما تو رفتی و نشد این خواب تعبیری

باران نیامد ، نه! نیامد، بعد تو هرگز
آن وقت می پرسی چرا از جان خود سیری؟؟

بعد از گذشت سالها بی پنجره بودن-
حالا برای این دل تاریک می میری؟؟

گیرم تمام آسمان را هم به من دادند
پرواز ممکن نیست وقتی که زمین گیری.

؟؟؟

اثری از صاحب اثر نیست.


در عشق
دیگر
هیچ چیز معمولی نیست

مثل اینکه
به هر چه می نگری
قایق کوچکی می شود
که تو را
به جزیرۀ چشم های او می برد
یا وسط یک لبخندِ بی موقع
مچ خودت را می گیری

مثل اینکه
در غوغای باران
قدم هایت را تندتر می کنی
نکند اطلسی ها ترسیده باشند
گل سرخی سرما بخورد
یا پروانه ای بی چتر
از خانه بیرون رفته یاشد

عشق
دیگر نمی گذارد
آدم قدیمی شوی
و دیگر
هیچ چیز معمولی نیست !

پرویز صادقی




شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه‌اش.




خدا اون هایی رو که دوست داشت مرد آفرید و براشون مفهوم شادی رو پدید آورد. در مقابل برای اینکه واژه شادی برای مرد معنی پیدا کنه زن رو آفرید تا واژه غم نمود داشته باشه.

برداشت آزاد.



باران به بغض یک زن تنها نیاز داشت
شیشه برای گریه فقط " ها " نیاز داشت
آهش دوباره شیشه ی درمانده را گرفت
زن بغض کرده بود و کسی را نیاز داشت
انگشت روی شیشه کشید و نوشت : غم
"غم" گریه شد درونش و حالا نیاز داشت _
سر روی زانویش بگذارد که هق هق اش
جایی برای دفن صداها نیاز داشت
باران به شیشه خورد و غمش خورده شد ، وبعد
دل ، درد می کشید و مداوا نیاز داشت
دلشوره ای گرفت و شبش تلخ تلخ شد
چون ماهیان تشنه به دریا نیاز داشت
زل زد به جاده ، سرخ شد و پرده را کشید
جیغ بنفش پرده تماشا نیاز داشت
این بغض لعنتی که امانش نداد ، رفت.
یک زن به شانه های تو این جا نیاز داشت .
مریم آرام



چه بگویم!
به گلدان شمعدانی
که تشنه ی دستهای ‌توست
به پنجره ی دلتنگ هوایت
و به پاییز
که از دوری چشم هایت می بارد


چه بگویم!
به شعری که از نبودِ لبهایت می نالد
به شبی که آغوشت را کم دارد
و به دقایق بی تو


چه بگویم!
به خدایی که این عشق
در تحملش نیست!
و به بوسه ام بر پیشانی ات
در دل قاب عکس بی جان
به تو که دوری
دوری و دور .


چه بگویم!
به من که وقتی حتی تو را

در یک ‌پیراهن با خود ندارم، غمگینم.

مرا در آغوش بگیر
تا بگویم به فاصله ها
از هوایی که بین ما جاریست متنفرم .!



حامد نیازی



تلخه اما.

گاهی میتونیم ولی نمی خوایم کاری برا هم انجام بدیم. ولی خب گاهی هم واقعا کاری ازمون برنمیاد برا همدیگه انجام بدیم در کل خیلی تلخه.

آخه چرا؟؟؟




دریافت


این پست برای ندیدن است.








دریافت


امشب خیال خیس تو را قرص می خورم

شاید گلوی بغض مرا تازه تر کند

شاید دیاز پام کمی خاطرات تو

پروانه های اشک مرا شعله ور کند

چشمان خیس پنجره را باز می کنم

پرتاب می شوم به تو ٬ از مشت های خود

انگار تار و پود مرا ساز می زنی

با زخمه های زخمی انگشت های خود

لبریز لرزه های خیال تو می شوم

پشت و پناه هق هق خودکار آبیم

هی شعر می نویسم و هی بال می زنی

در آسمان مبهم آوار آبیم

یادم می آید آن شب آیینه پوش را

وقتی که با قطار غزل هایم آمدی

گفتم که تارو پود سه تار تو میشوم

اما تو سیم آخر این ساز را زدی

با ۶و۸ (۸/۶) وحشی ریتم جنون من

امشب سکوت آینه ها خرد می شود

چیزی میان خوابم و بیدار مثل من

تصویر سایه های تو از حال می رود

[ با چند قرص کار خودش را تمام کرد ]

از صفحه ی حوادث من خسته می شوی

پرونده ی خیال تو را ختم میکنم

در لابه لای دفتر من بسته می شوی .

 


در حادثه ی عقل، زمین گیر شدم 

با علم هزار بار تحقیر شدم

از هندسه ی عشق عبورم دادند:

از هر چه به غیر از عاشقی سیر شدم! 

ابوالقاسم حسینجانی



دریافت


به چه امّید کنم خواهشِ وصلش بیدل؟
من ‌که آغوشِ وداعِ خودم از قامتِ خَم

بیدلِ‌دهلوی






بس که چون سایه‌ام از روز ازل تیره رقم

خط پیشانی من گم شده در نقش قدم

عشق هر سو کشدم چاره همان تسلیم است

غیر خورشید پر و بال ندارد شبنم

قطع خود کرده‌ام از خیر و شرم هیچ مپرس

خط کشد بر عمل خود چو شود دست قلم

راحت از عالم اسباب تغافل دارد

مژه بی‌ دوختن چشم نیاید بر هم

فیض ایثار اگر عرض تمتع ندهد

مار ازگنج چه اندوده و ماهی ز درم

نبرد چشم طمع سیری از اسباب جهان

رشتهٔ موج ندوزد لب‌ گرداب به هم

طالب صحبت معنی نظران باید بود

خاک در صحن بهشتی که ندارد آدم

عشق هر جا فکند مایدهٔ حسن ادب

هم به پایت‌ که به پایت نتوان خورد قسم

عجز طاقت چقدر سرمهٔ عبرت دارد

بسکه خم شد قد ما ماند نظر محو قدم

موی ژولیده همان افسر دیوانهٔ ماست

علم شعله به جز دود ندارد پرچم

عجز هم‌ کاش نمی‌کرد گل از جرأت ما

تیغ ما تهمت خون می‌کشد از ریزش دم

بی فنا چارهٔ تشویش نفس ممکن نیست

پنبه‌ گردد مگر این رشته‌ که‌ گردد محکم

به چه امید کنم خواهش وصلش بیدل

من ‌که آغوش وداع خودم از قامت خم



شاید آرامش این آهنگ بشوره ببره. 

 

 


دریافت

 


همه دلخوشیت یک چیز است 

اینکه پایان قصه میمیری.



مثل دیوانه زل زدم به خودم

گریه هایم شبیه لبخند است 

چقدَر شب رسیده تا مغزم 

چقدَر روزهای ما گند است!

من که ارزان فروختم خود را

راستی قیمت شما چند است؟! 


از تو در حال منفجر شدنم 

در سرم بمب ساعتی دارم

شب که خوابم نمی برد تا صبح 

صبح، سردرد لعنتی دارم

همه از پشت خنجرم زده اند 

دوستانی خجالتی دارم!! 


قصّه ی عشق من به آدم ها 

قصّه ی موریانه و چوب است

زندگی می کنم به خاطر مرگ

دست هایم به هیچ، مصلوب است!

قهوه و اشک. قهوه و سیگار.

راستی حال مادرت خوب است؟!


اوّل قصّه ات یکی بودم

بعد، آنکه نبود خواهم شد

گریه کردی و گریه خواهم کرد

دیر بودی و زود خواهم شد

مثل سیگار اوّلت هستم

تا ته ِ قصّه دود خواهم شد


مادرم روبروی تلویزیون

پدرم شاهنامه می خواند

چه کسی گریه می کند تا صبح؟!

چه کسی در اتاق می ماند؟!

هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!

هیچ کس واقعا ً نمی داند!!


دیدن ِ فیلم روی تخت کسی

خواب بر روی صندلی و کتاب

انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر

دادن ِ گوسفند با قصّاب!!

-آخر داستان چه خواهد شد؟!»

-خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!»


مثل یک گرگ زخم خورده شده

ردّ پای به جا گذاشته ات

کرم افتاده است و خشک شده

مغز من با درخت کاشته ات!

از سرم دست برنمی دارند

خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات


سهم من چیست غیر گریه و شعر

بین یک روز خوب» و بالأخره»!

تا خود ِ صبح، خواب و بیداری

زل زدن توی چشم یک ه

مشت هایم به بالش ِ بی پر!

گریه زیر پتوی یک نفره


با خودت حرف می زنی گاهی

مثل دیوانه ها بلند، بلند.

چون که تنهاتر از خودت هستی

همه از چشم هات می ترسند

پس به کابوسشان ادامه نده پ

س به این بغض ها بگیر و بخند


ساده بودیم و سخت بر ما رفت

خوب بودیم و زندگی بد شد

آنکه باید به دادمان برسد

آمد و از کنارمان رد شد

هیچ کس واقعا ً نمی داند

آخر داستان چه خواهد شد!


صبح تا عصر کار و کار و کار

لذت درد در فراموشی

به کسی که نبوده زنگ زدن

گریه ات با صدای خاموشی

غصّه ی آخرین خداحافظ

حسرت اوّلین هماغوشی


از هرآنچه که هست بیزاری

از هرآنچه که نیست دلگیری

از زبان و زمان گریخته ای

مثل دیوانه های زنجیری

همه ی دلخوشیت یک چیز است:

اینکه پایان قصّه می میری.

سیدمهدی





همیشه دوست داشتم اسمم بابک باشه یا همایون. واسه همه ی آرامشی که موقع صدا کردنشون هست. یا سیاوش. انگار همه ی دنیا تو یه آرامش عمیق فرو میرن موقع گفتنشون، که شاید موقع صدا کردن اسمم برای یه لحظه هم که شده آدما یهو آروم بشن. مثل فرو رفتن تو یه استخر آب خنک که بوی مست کننده نعناع و به لیمو میده! انگار کم کم باید دنبال چیزهای جدید باشم. برای آروم کردن ذهن پریشونم و شبحی که شده کابوسهای شبونم!و راه رفتن های طولانی و بی هدف.نوشتن. سکوهای روبه روی کافه داش آغا تو پارک کوهسنگی . 

دیگه بین آدم ها بودن، بوی بارون و گلهای ریزه میزه و نشکفته توی باغچه ها، بی قراریم رو نمیکنه! باید عاشق بشم دلم میخواد روی دیوارها، کف خیابون، توی مترو و اتوبوس، روی لباس هام، روی دستام و هرجایی که آدما چشمشون بخوره بنویسم: "دیگه بسه. یکم به فکر تحمل آدم هایی که دوستتون دارن باشید" 

من آدم شلوغی نبودم.شدم! هممون یه روز شلوغ میشیم شلوغ که میشیم ساکت میشیمساکت که میشیم افسرده میشیم. گاهی آدمی که دوسش داریم جلوی چشممون اشک میشه. درد میشه. میچکه و ما فقط نگاش می کنیم. ما نامهربونی نمی کنیم. فقط شلوغیم و ساکت.! انگار لال میشیم و این یعنی بغض بغضی که آخرش میشه مرگ! یه مرگ ساکت و پر درد.

هرکسی یک تابلوی دیواری، تخته ای، آیینه ای، دری چیزی تو اتاقش داره که ازین کاغذهایی که پشتشون چسبونه داره. که چسبشونم همیشه ی خدا درست کار نمیکنه و درحال کنده شدنه. این روزا وقتی چشمهامو می بندم کاغذهای رنگی رنگی همه جای مغزم هست که روی هرکدومشون یه جمله نوشته شده! یکیشون سرخ آبیه و روش نوشته شده: (تنهایی پر هیاهو)! 

هست دختری در نزدیک های دور. از اون مدل آدم هاییه که برای من بزرگن و کمی دست نیافتنی. نه بخاطر زن بودنش، بخاطر اینکه مهربونه. با بقیه فرق داره و چیزایی رو که بقیه میطلبن و دنبالشن اون نیست منشش با بقیه فرق میکنه و بنظرم همیشه دنبال یادگیری و متفاوت بودنه. شخصیت دوست داشتنیش برای من جالبه و شایدم الگوهمیشه دنبال چیزاییه که فهمیدنشون سخته. دلم میخواد شبیهش باشم و گاهی بنشینم پای حرف هاش و بگم فقط تو بگو و من گوش میکنم دختر تابستانه نزدیک های دور.! (تقدیم به معصومه)

دلم اردیبهشت سالهای خیلی دور رو می خواد. همون موقع ها که هوا اینقدر زود گرم نمی شد. که میشد هروقت به سرت زد بزنی از خونه بیرون و بوی یاس و اقاقیا و کاج بیاد! سخته. خیلی سخته تحلیل رفتن آدم ها رو ببینی.آب شدنشون رو ببینی و خیلی راحت دووم بیاری. آسون نیست. آسون نیست ببینی آدم ها دست از آرزوهاشون کشیدن. اینکه ببینی آدما صدای فریادشون گرفته است. اینکه ببینی آدم اتاق بقلیت شاد نیست، هرشب زودتر از شب قبل میخوابه و واسه فردا نا امیده! اینکه ببینی دختر یواشکی هات غذا نمیخوره و هر روز باریک تر از روز قبل میشه و آخرش بفهمی اسیر نامردی گرگهای آدم نما شده! ببینی ته چشم آدم هایی که از گفتن برنامه های توی سرشون سراسر شوق میشدن حالا تردید و نا امیدی موج می زنه!آسون نیست دیدن خیلی از چیزها. سخته و سخت تر هم میشه که وقتی میتونی حرف بزنی اما مجبورت میکنن لال باشی. اونجاست که حتی آسون ترین راهکارها هم از سرت می پره . فقط بغض میکنی و آخر دلت میخواد به همه ی آون آدما بگی: کاش قوی تر بودم برای آروم کردن و کمک کردن بهتون! دلم میخواد برم ترمینال و از خانم یا آقایی که بلیط می فروشن بپرسم کدوم اتوبوس زودتر راه میافته؟ گاهی آدم از دست های یخش خسته میشه. ولی گرمشه! امان از این تناقض های دوست داشتنی حرص در آر ! بعضی از آدما هم هستن که هی جلوی چشم آدمن یا صداشون توی گوش آدم می پیچه . مثل دختری که همه آزار دهنده نگاش میکنن چون متفاوته. یا پسری که از خاطره های زندگی و کودکیش چیزی نفهمیده و از یه فصل از سال متنفره!!! 

نویسنده: مهراد

کانال: تنهایی پرهیاهو

@tanhaeeporhayahoo


لبریز غربتیم، پر از جاده ایم ما
حالا که بی تو تن به سفر داده ایم ما

این جاده گفته بود که رفتن رسیدن است!
رفتیم و حال، از نفس افتاده ایم ما

آیا برای او که دلش را به تو سپرد
دلتنگ می شوی؟! چقدَر ساده ایم ما

چیزی زیاد و کم نشده در جهان تو
یک اتفاق بوده و افتاده ایم ما

دل در مسیر عشق تو کم زخم خورده بود؟
زخمی بزن دوباره که آماده ایم ما

احسان نصری


رو به سمت نور ایستاده‌ام
دلم برای تک‌تک شما تنگ است
خوب که دقت کنی
کوکِ بریده‌ی باد و
عطسه‌ی بی‌هنگامِ حباب هم
همین را می‌گویند.

دلم به‌جا نیست
پایم به راه نمی‌آید
هنوز چیزهای بسیاری هست
که دوست‌شان دارم.

فدای فهمِ ستاره در ظلمتِ بی‌چراغ!

من. بعد از هزار سالِ تمام حتی
باز روزی مُرده‌ام به خانه بازخواهد گشت
تو از این تنبوره‌نِ توی کوچه نترس
نمی‌گذارم شب‌های ساکتِ پاییزی
از هول و ولایِ لرزانِ باد بترسی.!
هر کجا که باشم
باز کفن بر شانه از اشتباهِ مرگ می‌گذرم
می‌آیم مشق‌های عقب‌مانده‌ی تو را می‌نویسم
پتوی چهارخانه‌ی خودم را
تا زیرِ چانه‌ات بالا می‌کشم
و بعد. یک‌طوری پرده را کنار می‌زنم
که باد از شمارشِ مُردگانِ بی‌گورش
نفهمد که یکی کم دارد!

سید علی صالحی


نمی توانم از این بغض بی اراده بگویم
که با سواره چه حرفی منِ پیاده بگویم؟

به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه
از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگویم؟

چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟
سرم کم از بدنم باد اگر زیاده بگویم

نه طاقتی که از آن چشم تیره، دست بدارم
نه فرصتی که از این حال دست داده بگویم


پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت
به گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگویم

چه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:
"دلم گرفته برایت، سلیس و ساده بگویم"

سجاد رشیدی پور


می‌آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود 

خرد و خراب و خمیده، تصویر ویران‌تری بود

مردی که در خواب‌هایش، همواره یک باغ می‌سوخت 

وان سوی کابوس‌هایش، خورشید نیلوفری بود 

وقتی که سنگ بزرگی، بر قلب آئینه می‌زد 

می‌گفت: خود را شکستم، کان خود نه من دیگری بود 

می‌گفت با خود: کجا رفت آن ذهن پالوده‌ی پاک؟ 

ذهنی که از هر چه جز مهر بیگانه بود و بری بود 

افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش 

زیبا و رنگین و روشن، تصویر خوش‌باوری بود 

طفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببندد

زیباترین آرزویش یک قصه انگشتری بود 

افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه تا صبح

مانند نارنج جادو، آبستن صد پری بود

دردا که دیری‌ست دیگر شور سحرخیزی‌اش نیست

آن چشم‌هایی که هر صبح، خورشید را مشتری بود 

دردا که دیری‌ست دیگر، زنگ کدورت گرفته‌ است

آئینه‌ای کز صباحت صد صبح، روشنگری بود 

اکنون به زردی نشسته است از جرم تخدیر و تدخین 

انگشت‌هایی که روزی مثل قلم جوهری بود 

حسین منزوی


تو به یاد چشمهای او غزل بافی کنی.

او ولی، از اصل، از بنیاد تکفیرت کند.

وای از آن روزی که درد عشق درگیرت کند 

یا سر زلف بتی کم لطف زنجیرت کند

تو به یاد چشمهای او غزل بافی کنی

او ولی، از اصل، از بنیاد تکفیرت کند  

پیش پایش یک غزل را سر ببری با غرور

او لگد مالش کند ، بی رحم تحقیرت کند  

لحظه هایی که برای وصل پر پر میزنی

بی تفاوت باشد او ،آنقدر تا پیرت کند

آیتی از رنج باشی و به میل خویشتن  

با زبان و لهجه ی لبخند تفسیرت کند 



خواب میبینی که از جور زمان راحت شدی 

او به رسم ابن سیرین ، مرگ تعبیرت کند 

حس کنی دارد به قصد کشت زجرت میدهد

سخت لذت میبرد وقتی زمین گیرت کند 

عاقبت از قله ی قاف دلش در پرتگاه 

مثل سیمرغ نگون بختی سرازیرت کند.

غلامرضا طریقتی


دریا نام دیگر چشم های توست
جان کندن در اعماق آب
شکل پر تشنج بیقراری من
ای ریشه شیرین درد
ای سهم نداشته من از تمام خوشبختی
که دست هایم  
جز به آغوش کشیدن حسرت تو
بر ماهیچه های گرم

هیچ خواهشی گشوده نمی شود
در این سرگردانیِ همچون جنازه ای بر آب 
هزار بار هم که تکه پاره شوم
دوباره می خواهمت
من آن فانوس های چشمک زن

دور و نزدیک را هیچ می بینم
تو هم این زورق های عیاش پسند تفریحی را
هیچ ببین
هیچ هیچ هیچ
و به این فکر کن
که یک قایق سرگردان کاغذی
جز فرو رفتن در ورطه آبی تو
مگر سرنوشت دیگری هم دارد؟

فرنگیس شنتیا




دریافت


تو قامتِ بلندِ تمنّایی ای درخت! 


همواره خفته است در آغوشت آسمان، 

بالایی ای درخت!


دستت پُر از ستاره و جانت پُر از بهار، 

زیبایی ای درخت! 


وقتی که بادها

در برگهای درهمِ تو لانه می‌کنند 

وقتی که بادها 

گیسوی سبزفامِ تو را شانه می‌کنند 

غوغایی ای درخت! 


وقتی که چنگ ِوحشیِ باران گشوده است

در بزمِ سرد ِاو 

خُنیاگرِ غمینِ خوشآوایی ای درخت!


در زیرِ پای تو 

اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان 

صبحی ندیده است

تو 

روز را کجا!؟ 

خورشید را کجا!؟ 

در دشتِ دیده 

غرقِ تماشایی ای درخت! 


چون با هزار رشته 

تو با جانِ خاکیان 

پیوند می‌کُنی

پروا مکن ز رعد

پروا مکن ز برق

که بر جایی ای درخت! 

سر بر کش ای رمیده 

که همچون امیدِ ما 

با مایی ای یگانه و

تنهایی ای درخت! 

سیاوش کسرایی


به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد خداوند جای و خداوند رای خداوند روزی ده رهنمای. قلم در دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم. اما افسوس که در نوشتن با خودکار کند تر از صفحه کلید شده ام و کلاس و معلم ِ عالم و حکیمی هم نیست تا موضوعی بدهد و انشایی بنویسم و تصحیحش کند. اما بد نیست در کلاسی که نیست برای معلمی که نیست در زنگ انشایی که نیست از موضوعی بنویسم که هست اما گویی نیست. فلسفه و منطق و جامعه شناسی و روانشناسی و تاریخ و جفرافیا نخوانده ام. سواد ِ نداشته ام تجربه تلخ اتفاقات در روزمره گی زندگیست و کتاب هایی که از سر دوست داشتن چندین باره خوانده ام و فیلم هایی که باز از سر علاقه چندین باره دیده ام. پس این نوشته پشتوانه محکمی ندارد جز درد. و دغدغه ذهن نگارنده پریشان حالی اطرافیانی است که در رنج هستند اما گونه به سیلی سرخ نگه داشته اند. و سوال اصلی این است که انسان چرا در چنین رنجی غرقه است؟ مذهب نمی دانم. از نظریات فلان و بهمان در مورد جامعه و ساختار زندگی قطعا سودی نیست که اگر بود انسان تا به حال راهی برای نجات یافته بود اما فعلا فقط مشغول بقاست. چیزی که در عقل نداشته ام جاری است این است که انسان با دو اختراع خود یعنی چرخ و برق راه سخت پیشرفت را خیلی راحت تر طی کرد اما همان قدر زود هم به مصرف گرایی و تجمل گرایی رسید. و بعد راه گم کرد و وارد کوره راه لجام گسیختگی شد و عنان عقل خود را نمی دانم به چه باخت. مانند جوان بیست و چند ساله ای که قدم قدم اصول را آموزش دیده باشد اما به یکباره از بستری که در آن پرورش یافته جدا شود و یک شبه به ثروت و قدرتی برسد که هیچ شناخت و آموزشی درباره آن نداشته و حالا با خیال باطل همیشگی بودن آن ثروت و قدرت به چپاول آن بپردازد. شاید دانش اندوختگانی که به علوم مختلف اشراف دارند چنین سخنی را رد کنند. ولی اگر حکمت و شناخت جامع و کاملی وجود داشت و اگر نظریات عالمان و فلاسفه کاربردی بود آیا کره زمین اینچنین آشفته بازار می شد؟ اگر زندگی انسان در هر صورت تحت تاثیر قوانین طبیعت است پس داد و بیداد علوم انسانی چه می گوید؟ اگر علوم انسانی می تواند راهگشای گره کور زندگی باشد پس چرا نمی تواند کاری از پیش ببرد؟ ظواهر زندگی در نقاط مختلف کره زمین تفاوت های بدیهی و آشکاری دارد. از جنگ و بیخانمانی تا بیماری و فقر و گرسنگی تا پیشرفت های بسیار بدیع تکنولوژیکی تا خلق چیزهایی که گاهی در خیال هم نمی گنجد کجا مانده به واقعیت همه و همه در کره کوچکی رخ می دهند که در بعد فراتری از زمان و مکان اصلا  وجود ندارد. اما به گمانم انرژی پیوسته و جریانی که در بطن زندگی انسان وجود دارد طوری پیوستگی دارد که انگار کل این رنج متعلق به یک پیکره است. و با وجود همه ی این ها نه جریان های سودجو و تعیین کننده فکری برای انسان می کنند و نه انسان نوعی خود به فکر است که دیگر جلوی بیشتر شدن و عمیق تر شدن این رنج را بگیرد. و اینگونه است که انسان گاهی به بن بستی می رسد که در رسیدن به آن اختیاری نداشته است. در چنین وضعیتی، روحی که در جستجوی اعتلاست، اعتلایی که به ظن اکثریت همان آرامش و آسودگی خاطر انسان است، به هر آویزه ای چنگ می زند تا راکد نماند و در مرداب ساخته شده فرو نرود. در این گذار از سر ندانستن مصیبت های بیشتری گریبانگیر انسان می شود تا جایی که اموراتی برایش مامن و ماوا می شوند که نباید. یعنی انسان در رنجی که خواسته یا ناخواسته گرفتارش شده به دنبال آرامشی است که نمی داند از چه و یا از کجا باید بگیرد. در نتیجه سرگشته می شود و به چیزهایی پناه می آورد که نمودش در زندگی امروز بیشتر هم شده است. از پناه بردن به حیوانات خانگی گرفته تا جستجوی آرامش در تخدیر جات و یا در مدرن ترین حالت روابطی که هیچ ابتدا و انتهایی ندارند. یک روی سکه آشفته بودن انسان سود بردن آنهایی است که با تکنولوژی کره زمین را می چرخانند و روی دیگر سکه مطرح کردن علوم و مباحثی است که باز فقط از سر سودجویی است و کوچکترین اهمیتی برای موجودیت انسان قایل نیست. بعد انسان هم خودش را می زند به کری و کوری و ندانم کاری و همچنان طبق آنچه که همیشه بوده به نفس کشیدن و رنج بردن و انتقال این خصایص به نسل های بعد مداومت می ورزد. که اگر اینگونه نبود آینه ی همه ی درد های امروزمان را در ادبیات گذشتگان به تمامی نمی دیدیم ولی می بینیم و باز هم درس نمی گیریم و چرخ این آسیاب همچنان می چرخد.


اگر کسی شب سرما، به ابرها زد و گم شد مرا به یاد بیارید… 

و با ستاره‌ی چشمم برای راه بلدها» نشانه‌ای بگذارید 

برای این گل قرمز، نماز مرده بخوانید، مرا شمرده بخوانید…

برای خاکسپاری تمام باغچه‌ها را به مادرم بسپارید 

دو دانگ پیرهنم را، دو پاره از کفنم را به چشم‌هام بدوزید 

سپس ملال تنم را، دو بال پر زدنم را، در این کفن بگذارید 

لباس گرم بپوشید به این اتاق مبادا بهار آمده باشد 

کدام فصل من از سال؟! مصممید که امسال سر از کدام در آرید؟ 

به همسری که ندارم به نقل قول بگویید چه دوست داشتنی بود! 

شما! آهای شماها! شما که همسر خود را همیشه دوست ندارید!

برادران عزیزم! شمیم ملحفه‌هایش کنار میز شما بود 

پدر، عزیز شما بود! کسالت پدرم را مگر به یاد ندارید؟ 

به خواهران صبورم خبر دهید که "یلدا" تصادفاً شب فرداست 

تولدم شب یلداست، مقدّر است که فردا بدون وقفه ببارید… 

زیاد امید ندارم که از تپیدن قلبم، گلی دوباره بروید 

مگر بهار که سر شد، کنار سنگ مزارم دلی دوباره بکارید 

کدام قله کدام اوج؟ منی که این همه کوهم، از این جهان به ستوهم!

من از شکار نکردن شما از اینکه شکارم نبوده‌اید شکارید… 

غروب شد همه رفتند، در ایستگاه کسی نیست چه خوب شد همه رفتند 

چه ساده‌اید که دائم کنار این چمدان‌ها در انتظار قطارید! 

به این اتاق مبادا بهار سر زده باشد… بهار سر زد و سر شد 

خروس‌خوان سحر شد، ستاره‌های من آیا خیال خواب ندارید!؟ 

حسین صفا


نزدیک ظهره. خورشید خیلی کمرنگی پشت پنجره ها ی یخزده دیده میشه. باز داره زمستون میره و سوز و باد شدیدی که هست انگار دیگه نفسای آخرشونه. از تصور اینکه تا چند روز دیگه اینجا چقدر شلوغ میشه و چه اتفاقایی میفته ده سال جوون میشم. راست میگفتن بالاخره سختیا تموم میشه و یه روز خوب میاد. صبح زود باغبون رو صدا کردم و بهش گفتم که باغچه ها رو امسال متفاوت بکاره و روی کاغذ نوشتم که چه مدلی باشن. از اولش هم از باغبونی و گلکاری خوشم نمیومد ولی داشتن یه باغچه تمیز و مرتب و البته متفاوت همیشه جزو آرزوهام بوده. یهو متوجه سروصداهای بیرون میشم. یادم میفته کارگرا اومدن. قراره توو این چند روز کاغذ دیواری سالن پذیرایی رو عوض کنن. نقاشا هم دیگه باید پیداشون شه. قرار بود اگه برف و بارون نباشه نقش و رنگ استخر رو هم اونا عوض کنن.کاش بتونن کارشون رو زودتر تموم کنن. ممکنه بعضی از مهمونا قبل از شروع تعطیلات برسن. خونه تی و تمیز کردن ها هم تقریبا آخراشه. باید لیست خرید دربیارم و اتاق های مهمونا رو هم سرکشی کنم تا چیزی کم نباشه. مامان پشت تلفن گفت خدا خیرم بده که مهمونا رو جمع کردم اینجا و دست کم برا یه سال هم که شده دغدغه ریخت و پاش شب عید رو نداره. بنده خدا یه عمر جور همه مون رو کشیده. البته که ناراضی نیست ولی خب حتما خسته است. کادو های زرورق پیچ هم اون گوشه دارن چشمک میزنن. اونا رو زودتر آماده کردم. اصلا کلا در تهیه کادو از اولش هم هول بودم. تصور کن این همه کار هست اما من بدون دغدغه میتونم توو سکوت بشینم و کتاب بخونم و البته وبلاگ بنویسم. قبلش دیدم بهتره بنویسم که روزای خوب اومدن و همه جا بوی مهربونی میده و دیگه خیلی هم از زندگی دده نیستم. اگر چه که جای زخم رنج هایی که داشتیم دیگه هیچوقت خوب نمیشه؛ اگر چه که زندگی یاد داده همیشه آبستن حوادث هست و نباید زیادی به روی خوبش دلگرم باشیم و اگر چه قسمت تاریک ذهن دیگه هیچوقت روشن نمیشه و همیشه غمگینه؛ اما با وجود همه این ها زمان میگذره. هر اتفاق تحت تاثیر اتفاق بعدیش کمرنگ میشه. دل آدم هم بلده چجوری شکسته شکسته بازم مهربون باشه و زندگی کنه.

زمان: اواخر اسفند- حوالی بهار.

مکان: ویلا- همین نزدیکی ها.

پ.ن ها:

یک- نوشته شده برای

چالش تصور من از آینده از وبلاگ

عقاید یک رامین به دعوت

صخی جانمان.

دو- زهی خیال باطل البته. به هر حال آدم سنش که میگذره و پیر که میشه دیگه نمی تونه خیلی به آینده امیدوار باشه. مثلا آدم وقتی جوونه ممکنه در خیال عشق باشه یا زندگی مشترک یا رسیدن به مقام بالای شغلی و . ولی در آستانه پیری فوقش نهایت تصورش این باشه که مریض نشه و آایمر نگیره و خلاصه وبال گردن نشه و تا روزی که رو پای خودش وایساده زنده بمونه. اما از طرف دیگه آدم به امید زنده است. خدا رو چه دیدی شایدم ده سال دیگه حالا شاید چن سال دیرترش اومدم و نوشتم دیدید شد دیدید شد.  :)

سه- کسی رو اسم نمیبرم. هر کی خوند و دوست داشت شرکت کنه و لینک نوشته اش رو در وبلاگ رامین عزیز بصورت کامنت ثبت کنه.

چهار- و اما شعر:

بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست
دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست


پای سفر که پیش بیاید مسافریم
آدم هراس جاده ندارد جوان که هست


تا هرچه دور پشت مرا گرم می کند
مثل تو دست همسفری مهربان که هست


اصلا بدون مشکل شیرین نمی شود
در راه دست کم دو سه تا امتحان که هست


گاهی برای ما خود این راه مقصد است
یک جاده با فراز و نشیب آن چنان که هست


حالا اگر چراغ نداریم بی خیال
فانوس شعرهای تو در دستمان که هست


خواب دو جفت بال و پر سبز دیده ام
پاهای مان شکسته، ولی آسمان که هست


مهدی فرجی


‏امسال هم گذشت، کمی پیرتر شدم 

از دیدنِ جهان شما سیرتر شدم 

هرقدر شاخه‌شاخه رسیدم به آسمان 

در خاک ریشه‌ریشه زمین‌گیرتر شدم 

گفتی به عکس‌های جوانی نگاه کن 

دیدم رفیق.دیدم و دلگیرتر شدم 

رودم که در مسیر سراشیب زندگی 

در پرتگاه عشق سرازیرتر شدم 

فرقی نداشت بود و نبودم برای تو 

امسال هم گذشت و کمی پیرتر شدم 

مجید ترکابادی




در این غروبِ سرد، تَشَر می‌زند سکوت 

امشب دوباره سازِ دگر می‌زند سکوت 

وقتی دهانِ پنجره‌ها بسته می‌شود 

یعنی که بی‌ملاحظه پَر می‌زند سکوت

خورشید مُرده است و در این زمهریرِ مرگ

در لابه‌لای آینه سر می‌زند سکوت 

وقتی زبانِ زنجره‌ها را بُریده‌اند

بر حنجرِ ترانه، تبر می‌زند سکوت

نقشی شبیه بُغضِ کبودِ کبوتران 

در کوچه‌های سردِ سحر می‌زند سکوت …

من در اتاقِ کوچکِ خود فکر می‌کنم 

روزی هزار بار به در می‌زند سکوت! 

یدالله گودرزی




فرقی نمی‌کند چه برایم نوشته دوست 

گیرم که ناسزاست ولی دستخط اوست

آیینه‌وار خیره به تنهایی توام

آری ! سکوت ساده‌ترین راه گفت‌و‌گوست 

این درس را ز عشق تو آموختم که گاه 

راه وصال دست کشیدن ز جست‌و‌جوست 

هرکس به قدر وسع خریدار یوسف است

سرمایه ی شکسته‌دلان چیست؟ آرزوست!!

 بیچاره ما که گرچه عزیزیم نزد خلق 

چیزی که پیش دوست نداریم آبروست 

فاضل نظری  




دریافت




دریافت



اوّلین مرحله‌ی فلسفه‌ی من این است:

که بگویید زمین از همه دل‌چرکین است 

بعد افتادن آن کوه‌کن بی‌سر و پا 

بیستون، تلخ‌ترین منظره‌ی شیرین است

آی عارف که به‌ دنبال حقیقت هستی 

بی‌خودی نعره نکش، گوش خدا سنگین است 

ما که منظور نداریم، خدا می‌داند 

سطح فکر دل لامذهب‌مان پایین است 

آسمان هرچه دلت خواست کواکب دارد 

شهریار! اختر سعد تو فقط پروین است؟

بی‌گمان از نظر مردم عاقل‌پیشه 

بهترین هدیه‌ی عاشق به دلش نفرین است 

من فقط سر گردنه‌های غزلم 

چه کنم یاغی‌ام و شغل شریف‌ام این است

علی اکبر یاغی تبار





















تا نگی چی شد که از سنگ شده قلبت نمیرم ، نمیرم ، نمیرم 

 خیلی فرق کردی با اون روزای قبلت میگی نه ، میگی نه ، میگی نه

من که جز گفتنِ خوبیت ، نگفتم ، نگفتم ، نگفتم 

 فکر نمیکردم که از چشمات بیفتم ، بیفتم ، بیفتم 

 بارونو بغل کردم ببین

فکر نمیکردم بری

مثل پروانه به دورِ شمع که میگرده ببین 

توو دلِ من ریشه زدی

واسه تو خوردم زمین

تا تو وایسی رو پاهات

وسطِ راه و دور زدی 

بارونو بغل کردم ببین

فکر نمیکردم بری

مثل پروانه به دورِ شمع که میگرده ببین 

توو دلِ من ریشه زدی

واسه تو خوردم زمین 

تا تو وایسی رو پاهات

وسطِ راه و دور زدی

تا نگی با چی میخوای باز دلمو گول بزنی

یه دفعه ساده ازم رد بشی و دل بَکنی

من نمیرم تا نشینی رو به روم و توو چشام 

مثلِ سابق هی دروغ بگی بهم زل بزنی

بارونو بغل کردم ببین 

فکر نمیکردم بری

مثل پروانه به دورِ شمع ، که میگرده ببین 

توو دلِ من ریشه زدی 

واسه تو خوردم زمین 

تا تو وایسی رو پاهات

وسطِ راه و دور زدی

بارونو بغل کردم ببین

فکر نمیکردم بری 

مثل پروانه به دورِ شمع ، که میگرده ببین

توو دلِ من ریشه زدی

واسه تو خوردم زمین

تا تو وایسی رو پاهات

وسطِ راه و دور زدی


حالا که دلم کنده شده از جایش

شاید برسد به مرز مردن پایش!

بگذار که این مزرعه را غم بخورد

گور پدر عشق و مترسک هایش



عاصی شده آسمان یکرنگی من

از دست سکوت خلوت سنگی من

دارند به سمت دیدنت می کوچند

انبوه پرنده های دلتنگی من



بر ریل دلم قطار دردی ای عشق

من با تو چه کردم. تو چه کردی ای عشق!

نه پشت سرت آب نمی ریزم که.

صد سال سیاه برنگردی ای عشق



خون جگرم نشسته بر پیرهنم

ای برف کجائی که بدوزی کفنم !

من یکه درخت این حوالی بودم

هرکس که رسید ، یک تبر زد به تنم


علیرضا حاتمی


 

 

امشب برای دل تو حرف میزنم شاید بشوره ببره. به لطف صفحات متعدد مجازی جملات قصار در زندگی زیاد شدن. اما انسان منفعت طلب فقط اونجایی که به نفعشه ازشون استفاده میکنه. این روزها زیاد میگیم قضاوت نکنیم. اما این قضاوت نکنیم ریشه اش بیشتر در صفحات مجازیه که اغلب آنچه که نباید منتشر بشه، منتشر میشه و بعد همه فریاد قضاوت نکنیم سر میدن. و در سایه چنین انتشارهایی اگر نقدی بر فرهنگ و ادب و هنر و هر رشته ای که نقدی بهش وارده، منتشر بشه میشه قضاوت و کلی داد و فریاد در پی داره. به لطف دهکده جهانی و صفحات مجازی آنچنان سر مشغولی و دل مشغولی ای برای افراد جامعه فراهم شده که مثال  دنیا رو آب ببره اهالی وصل شده به شبکه های اجتماعی مجازی رو خواب برده مصداق بارز پیدا می کنه و میشه آنچه که نباید بشه. اگر برای چند روز ارتباطمون با اینترنت رو قطع کنیم و در رفتار اطرافیانمون دقیق بشیم تازه عمق فاجعه رو متوجه میشیم. متقابلا اگر بخوایم کمی سعه صدر نشون بدیم و وارد جرگه این افراد بشیم و به قولی خوره "این گرام" و "اون گرام" و این چیزا بگیریم علیرغم اینکه به گروه خونیمون نمیخوره تازه میفهمیم دسته بندی ها و جناح بندی های خاصی برا خودشون دارن. مثلا همه کیک می پزن اما هیچکدوم دستور العمل اون یکی رو قبول نداره. یا یهو همه میشن مسئول بهداشت یا یهو همه میشن دکتر. یا یهو همه میشن مهندس. و انواع و اقسام نظرات رو کامنت مینویسن که معمولا هیچ ربطی هم به اصل مطلب منتشر شده نداره و فقط یه چیزی گفتن که یه چیزی گفته باشن. قطعا شما بهتر از من میدونید و بیشتر از من برخورد داشتید. حالا نکته کجاست؟ نکته اونجاست که بالفرض "من ِ نوعی ِ کار بلد" بخوام در میان این همه هرج و مرج و حشو و زوائد یه مطلبی رو به درستی منتشر کنم یا یه کاری انجام بدم که دست کم یه نفع فردی و جمعی ای داشته باشه. اون موقع است که گرد مرگ و سکوت همه جا رو فرا میگیره. دیگه هیچکس نه چیزی میگه نه نظری داره نه هیچی. چرا؟ چون متفاوت از اون جریان شوآف هستش. (با احترام به انگشت شمار کارهای منفعت طلبانه ای که برخی افراد بی چشم داشت با جان و دل به سرانجام رسوندن). چون خط سیرش فرق می کنه. و اینجاست که دقیقا متوجه میشیم سیر رو به قهقرای فرهیختگی در جامعه دقیقا رو به کدوم سمته. پس زبان و قلم غلاف می کنیم تا مبادا به تریش قبای کسی بربخوره؛ تا مبادا خدایی نکرده کسی متوجه بشه دقیقا چه اتفاقی داره میفته. بعد دسته بندی های زرد نویس و سبز نویس و سرخ نویس راه میفته که اصلا معلوم نیست بر حسب کدوم منشور منتشر نشده ای دارن این دسته بندی ها رو انجام میدن. و اینجوری میشه که شاملوی عزیز می فرماید "در پستوی خانه نهان باید کرد."

پس باید برای دل تو بگویم که علیرغم دسته بندی های زرد و سبز و سرخ اگر به مسیری که داری مومنی پس ادامه بده. دسته فوق الذکر خوشن چون دارن کاری رو انجام میدن که فکر می کنن درسته. پس تو هم با وجود تنش ها کاری رو انجام بده که فکر می کنی درسته. ما یاد نگرفتیم آزمون و خطا کنیم. اکثرا آدم های محافظه کاری هستیم که صلاح جمع رو به صلاح خودمون ارجح میدونیم. و البته این ریشه در درک ما داره نه ناتوانیمون. ولی جایی که دستت بازه دیگه محافظه کار نباش. آزمون و خطا رو انتخاب کن و اگه جواب نداد چاره ای نیست. باید یه راهی پیدا کرد بشوره ببره.

و از رنج هم نگم برات. به هر حال انسان یا به مرض یا به فقر و یا به خوف و رجا سوده و فرسوده میشه. کاش همه اش خوف و رجا باشه که ظرفیت تحمل فقر و تاب آوردن رنج بیماری در کمتر کسی وجود داره.  باید با داروندارمون کنار بیایم. چون چاره ای جز این نداریم. امروز در جستجوی مطلبی در میل باکسم بودم که به ایمیلی برخوردم که سال انتشارش 2013 هستش. اولین جمله اش اینه "روایت داریم که گوشی شده قیمت لپ تاپ، لپ تاپ شده قیمت ماشین، ماشین شده قیمت خونه، خونه شده قیمت مرگ، عوضش مرگ ارزونه". عبارتی که این روزها هم زیاد میشنویمش. پس میبینیم این سیر همیشه وجود داره. یعنی سختی نه مال دیروز و امروزه نه مال پارسال و امسال. همیشه وجود داره. فقط یه وقتایی ما مستقیم بهش ربط پیدا می کنیم که یه خورده تحملش سخت تر میشه. و ناچارا باید ظرفیتمون رو افزایش بدیم که گویا هدف نهایی یه چیزی مربوط به همین "بسط پیدا کردن" هاست. و اصل بسط پیدا کردن از نداشتنه. یعنی دارایی نداشته رو ببخشی. دلگرمی نداشته رو بین بقیه تقسیم کنی. و صبر نداشته رو بیشتر کنی. وگرنه که اگه داشته باشی و بدی بره که خیلی هم معنی نداره.

سخنم کوتاه که حوصله مون هم سر نره. بیایم و "بین این مردم سردرگم سرماخورده" خیلی به خودمون و بقیه سخت نگیریم. تحمل اتفاقات خیلی خیلی خیلی خیلی سخته و دست کم من شخصا عمق عمیقی از این سختی ها رو درک کردم چه در بین آدم ها و چه در بین اتفاقات. و هر کدوم از ما به اندازه خودمون و البته به اقتضای سنمون درک کافی و وافی از این سختی ها داشتیم که نه اول داره و نه آخر. و البته وقتی برای همدیگه تعریف می کنیم گاهی سختیش برامون قابل درک نیست چون حجم سختیش خیلی زیاده و گاهی هم خب یه جورایی اصلا به نظرمون بی معنی میاد چون سخت تر از اوناشو چشیدیم. پس اگر فکر می کنیم کاری درسته به اقتضای زمان و مکان انجامش بدیم فارغ از اینکه بازخوردش در این دهکده کوچک جهانی چه خواهد بود. پس بیا بنویسیم تا بشوره ببره. :).

به پیوست هوای گریه همایون شجریان و بیا بنویسیم مهستی رو تقدیم می کنم باشد که رستگار شویم.

 

 


دریافت

 

 

 


دریافت

 

 


حالم خوب است 

هنوز خواب می‌بینم  

ابری می‌آید  

و مرا تا سرآغازِ روییدن . بدرقه می‌کند.  

 تابستان که بیاید  

نمی‌دانم چندساله می‌شوم 

اما صدای غریبی  مرتب می‌گویَدَم:  - پس تو کی خواهی مُرد!؟  

 ری‌را .!  

به کوری چشمِ کلاغ 

عقاب‌ها هرگز نمی‌میرند!  

مهم نیست  

.

تو که آن بیدِ بالِ حوض را  به خاطر داری .!  

 همین امروز غروب  برایش دو شعر تازه از "نیما" خواندم 

او هم خَم شد بر آب و گفت: 

گیسوانم را مثلِ افسانه بباف!

سید علی صالحی


از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام  

گل کرد خار خار شب بی قراری ام  

تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو  

دیدم هزار چشم در آیینه کاری ام  

گر من به شوق دیدنت از خویش می روم 

از خویش می روم که تو با خود بیاری ام  

بود و نبود من همه از دست رفته است  

باری مگر تو دست بر آری به یاری ام 

کاری به کار غیر ندارم که عاقبت  

مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام 

تا ساحل نگاه تو چون موج بی قرار  

با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام 

با ناخنم به سنگ نوشتم بیا , بیا 

زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام

قیصر امین پور


بهار آمده با کفش های گل گلی اش 

کُت شکوفه ای و سوت های بلبلی اش! 

سبب شده که غزل، گونه اش گل اندازد 

نگاه بلبل و آن نغمه ی تغزلی اش! 

میان کوه و درختان گرفته معرکه ای 

که آشکار شود خصلت تجملی اش! 

برای کبک و غزالان خریده خانه ی نو 

گرفته شانه ی باران برای کاکلی اش. 

بهار آمده، از هر نظر ندارد عیب 

به جز همین دل بی تاب و کم تحملی اش! 

عبدالرضا قیصری


. عیدِ گلت خجسته، گلِ بی خزان من!‏ 

یاسِ سپیدِ واشده دربازوان من!

باد بهار کز سر زلف تو می‌وزد ‏ 

با گل نوشته نام تو را، برخزان من 

ناشکری است جز تو و مهر تو از خدا 

چیز دگر بخواهم اگر، مهربان من  

با شادیِ تو شادم و باغصه‌ات غمین 

آری همه به جان تو بسته است جان من

هنگامه می‌کند سخنم درحدیث عشق 

واکرده تا کلید تو، قفل زبان من  

بگشای سینه تا که در آئینه گل کنند 

با هم امید تازه و بخت جوان من

دستی که می‌نوشت بر اوراق سرنوشت 

پیوست داستان تو با داستان من 

گل می‌کند به شوق تو شعرم دراین بهار

ای مایه‌ی شکفتگیِ واژگان من   

اما، مرا نمی‌رسد از راه عید گل 

تا بوسه‌ی تو گل نکند بردهان من

حسین منزوی


بیا که بار دگر گل به بار می‌آید 

بیار باده که بوی بهار می‌آید 

هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل 

که گل شکفته و بانگ هزار می‌آید 

طرب میانه‌ی خوش نیست با منش چه کنم 

خوشا غم تو که با ما کنار می‌آید

نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس

که لاله هم به چمن داغدار می‌آید 

دل چو غنچه‌ی من نشکفد به بوی بهار

بهار من بود آن گه که یار می‌آید 

نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل 

کجا نهال امیدم به بار می‌آید

بدین امید شد اشکم روان ز چشمه‌ی چشم 

که سرو من به لب جویبار می‌آید 

مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم 

وگرنه کیست که از آن دیار می‌آید 

دلم به باده و گل وا نمی‌شود، چه کنم 

که بی تو باده و گل ناگوار می‌آید

بهار ِ سایه تویی ای بنفشه مو باز آی

که گل به دیده‌ی من بی تو خار می‌آید 

هوشنگ ابتهاج




خسته ام بعدِ تو از این منِ بی صبر و قرار 

باید از دست خودم پا بگذارم به فرار 

قهرت آموخت به من ،کر شدن یک آدم 

گاه از فرط سکوت است نه از داد و هوار 

منم آن مرد که همواره خودش را می باخت 

قبلِ هرچیز ، جلوی تو سر میز قمار 

بی تو افتاده ام از قیمت و سطحی شده ام 

مثل شعری که مبدل شده باشد به شعار 

من همانم که تو سر رفته ای از آغوشش 

باغبانی که رَزش رد شده از روی حصار

خنده از روی لبت رفته و چشمان ترم 

مدتی هست نیفتاده به گل های انار 

جای تقویم به در خیره ام امروز که عید 

لحظه ی آمدن توست نه آغاز بهار 

جواد منفرد


حیران جان. این هم طنز.


برما سگی گذشت اگر سال سگ چه غم

نیت حال ما که نکو باد حال خوک

 جواد نوروزی


ایامتون بی غم.



چون صخره محکم ایم اگر چند ای پسر  

خوردیم از زمین و زمان ضربه های هوک

فولاد آب دیده شدیم از فشار چرخ 

وز جای جای مان بدرآمد صدای غوک

انگشت می کنند که تنظیممان کنند 

غمگین مباش گر پدرت را کنند کوک 

چون ما قوی شو، داد دل خویش را بگیر

هم از جوان و پیر، وَ لَوکانَ مِن اَبوک

خوبی و نیست در دل تو هیچ جز شعف

شادی و نیستت غمی از کله های پوک

حیرت نکرده از گذران دوام ما

از شرق تا به غرب نمانده ست یک بلوک

ماهیچ ما به قعر جهنم، ولی خودت 

رحمی به اغنیا بکن ای مالک الملوک

تردند و نیست طاقتشان بر فشار سخت 

طاقت نیاورند غم، از بابت سلوک

برما سگی گذشت اگر سال سگ چه غم 

نیت حال ما که نکو باد حال خوک

جواد نوروزی


به اندازه‌ای عاشقم من که کوه 

به اندازه‌ای عاشقم من که ماه

مرا تا کجا، تا کجا می‌بری

مرا با بلوغِ دو چشم سیاه!؟ 

شبی اتفاقا تو دیر آمدی 

و من لکنتِ انتظارم گرفت 

شبی اتفاقا به جای تو باز 

غمی کم کَمَک در کنارم گرفت 

فدای نگاهت، کلامی بگو! 

کلامی که ارسالِ بی‌خویشی است 

مرا گرگِ اندوهِ تو پاره کرد

اگر چه دو چشمانِ تو میشی است

تو اصلِ ترنّم، تو جانِ غمی 

عموزاده‌ی قندی و آینه 

و خویشی تو با هرچه تُرد است و سبز

و تقدیرِ لبخندی و آینه 

تو چیزی شبیه بهاری که نیست

تو چیزی شبیهِ تب و یک غزل

و جنگل 

                و تنها 

                             و دستت 

                                             و من

و تصویرِ رفتن 

                         شب و ‌‌‌ 

                                                 یک غزل 

حشمت‌اله پاک‌طینت 


گزارشی که رسیده ست حاکی از این است 

که عشق مرتکب جرم های سنگین است 

برای عید گرفتن ،به عشق محتاجیم . 

ستاره !سفره ی ما بی تو خالی از سین است 

به دامنت نرسد دست و از فراغ تو دل

شبیه آنچه به تن کرده ای پر از چین است

سلام کردم و خندید ،ای خدا را شکر . 

که در جواب دعا ،آنچه گفته آمین است .

به چشم های تو سوگند ،بی تو می میرم . 

به حال شاعر خود رحم کن که مسکین است 

سجاد شهیدی


به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم 

به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم 

دلم شبیه درخت آن چنان پر از مهر است 

که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم

که ام؟ مبارز سستی که در میانه جنگ 

به دست دشمنم افتاده است شمشیرم 

به چاره سازی من اعتنا مکن ،من نیز

یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم 

بهار،بی تو رسیده ست و من چو مشتی برف 

اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم 

سجاد سامانی



بی من چگونه ای؟

کسی هم هست که آوارگی اش را

به شانه های پهن تو بسپارد

و بگوید دوستت می دارم؟

من اما روی شانه ی تو آوار نمی شدم

پرنده می شدم.

 

و پرنده ای که هر شب

خواب آوازهای بی سر خود را می بیند

دلبستگی اش به صیاد خود

بی قید و شرط و واقعی تر است.

 

فرنگیس شنتیا


 

این ابرهای بی تعادل خسته کردند.

یا سیل می بارند یا باران ندارند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هم خواب مردابند تا جریان ندارند.

هرگز به دریایی شدن ایمان ندارند

 

یک خوشه گندم کارمان را ساخت گفتند.

جایی برای حضرت انسان ندارند

 

بعدش تمام گاوها گاوِ حسن شد.

الان که الان است هم ندارند

 

چیزی به جز عِفریته مادرها نزادند.

مردان به غیر از نطفه ی شیطان ندارند

 

هر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم.

فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند

 

وقتی شروع قصه با تردید باشد.

تردیدهای داستان پایان ندارند

 

رستم، بخواب و مرده شویی را رها کن.

این مرده ها مهری به بازوشان ندارند

 

این ابرهای بی تعادل خسته کردند.

یا سیل می بارند یا باران ندارند

 

گشتم تمام هفته ها و ماه ها را.

تقویم ها یک روز تابستان ندارند

 

مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است.

این پلک ها الماس آویزان ندارند

 

پای خودت، این جاده ها راه سقوطند.

تا انتها یک دور برگردان ندارند

 

گاهی دبستان ابتدای عُقده سازی ست.

آوارهای کودکی جبران ندارند

 

سارای سال اولی بابا ندارد.

بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند

 

این رودهای مختصر خواهند خشکید.

وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند

 

 


علیرضا آذر

 





ارغوان این چه رازی است که هربار بهار با عزای دل ما می آید.

با صدای

سایه جان! 

 ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟؟

 آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز؟ 

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه آنچنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر میگرداند 

ره چنان بسته که پرواز نگه 

در همین یک قدمی می ماند 

کورسویی ز چراغی رنجور 

قصه پرداز شبی ظلمانیست 

نفسم میگیرد 

که هوا هم اینجا زندانیست 

هرچه با من اینجاست 

رنگ رخ باخته است 

آفتابی هرگز گوشه چشمی هم  برفراموشی این دخمه نیانداخته است 

اندر این گوشه خاموش فراموش شده 

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده 

یاد رنگینی در خاطرمن گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست 

ارغوانم تنهاست 

ارغوانم دارد می گرید 

چون دل من که چنین خون آلود 

هردم از دیده فرو می ریزد

ارغوان این چه رازی است که هربار بهار 

با عزای دل ما می آید 

که زمین هر سال 

از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان  داغ بر داغ می افزایند 

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر 

وز سواران خرامنده خورشید بپرس 

کی بر این دره غم می بارند؟ 

ارغوان خوشه خون 

بامدادان که کبوترها 

بر لب پنجره ی باز سحرغلغله می آوازند 

جان گلرنگ مرا بر سر دست بگیر 

به تماشاگه پرواز ببر 

آه. بشتاب که هم پروازان 

نگران غم هم پروازند 

ارغوان بیرق گلگون بهار 

تو برافراشته باش 

شعر خونبار منی 

یاد رنگین رفیقان مرا برزبان داشته باش

تو بخوان نغمه نا خوانده من

ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من      

استاد هوشنگ ابتهاج  


ما مردمان خاورمیانه‌ایم 

بعضی‌هایمان در جنگ کشته می‌شویم 

بعضی در زندان

بعضی‌هایمان در جاده می‌میریم

بعضی در دریا 

حتی بلندترین کوه‌ها هم انتقام تنهایی‌شان را از ما می‌گیرند 

چرا که ما شغل‌مان "مُردن" است

نشاط حمدان

ترجمه‌ی حمیدرضا ابک


 

 

لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم

چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم؟   

کاش می‌شد که شما نیز خبردار شوید 

لحظه‌ای از من و از دردِ کهن‌سال دلم   

از سرم آب گذشته است؛ مهم نیست اگر-

غم دنیای شما نیز شود مالِ دلم   

عاشق ِ نان و زمین نیستم این را حتماً 

بنویسید به دفترچه‌ی اعمال دلم   

آه! یک عالمه حرف است که باید بزنم 

ولی انگار زبانم شده پامال دلم   

مردم شهر! خدا حافظ‌تان من رفتم

کسی از کوچه‌ی غم آمده دنبال دلم

نجمه زارع 


انسان 

به موسمِ بهار 

زمستان را، 

و در زمستان 

بهار را 

دلتنگ می‌شود. 

آدمی 

هر آن‌چه‌ که دور است را دلتنگ‌ می‌شود. 

آیا قرار تنها بر وصال است؟ 

بگذریم. 

برخی چیزها در نبودشان زیبایند. 

اوزدمیر آصاف 

برگردان: فرید فرخ زاد




قطار شو که مرا با خودت سفر ببری
بــه دورتر برسانی ــ بـــه دورتر ببری
تمـــام بـــود ونبـــود مرا در ایــن دنیــا
که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری
و من تمـــام خودم را مسافرت بشوم
تو هم مرا به جهان های تازه تر ببری
سپس نسیم شوی تو و بعد از آن یوسف .!
کـــه پیرهن بشوم تــــا مرا خبــــر ببـــری
مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان
بــه خواب های درختانِِِِ بارور ببری
و بعد نامه شوم من . چه خوب بود مرا
خودت اگــر بنویسی ــ خودت اگـــر ببری
عجیب نیست که هیزم شکن بیاشوبد
درخت اگر که تـو باشی دل از تبر ببری
دوبـــاره زوزه ی بــاد و شکستن جــــاده
چه می شود که مرا با خودت سفر ببری

پیمان سلیمانی


بهار آمده اما هوا هوای تو نیست

مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می‌آمد.

و سال‌هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت‌های روی طناب

به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم؟!

میان این همه ناخوانده، کفش‌های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم 

دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می‌خورد انگشت‌های باران. آه.

شبیه در زدن تو. ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد 

غمی‌ست باران. وقتی هوا هوای تو نیست 

اصغر معاذی


گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست 

تا ریشه در آب است امید ثمری هست 

هر چند رسد آیت یاس از در و دیوار 

بر بام و در دوست پریشان نظری هست 

منکر نشوی گر به غلط دم زنم از عشق 

این نشأ مرا گر نبود با دگری هست 

آن دل که پریشان شود از ناله ی بلبل

در دامنش آویز که با وی خبری هست 

هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست 

شادیست که او را سر و برگ سفری هست 

تا گفت خموشی به تو راز دل عرفی 

دانست که از ناصیه غمازتری هست     

عرفی شیرازی


+ اثر پروانه‌ای نام پدیده‌ای است که به دلیل حساسیت سیستم‌های آشوب‌ناک به شرایط اولیه ایجاد می‌شود. این پدیده به این اشاره می‌کند که تغییری کوچک در یک سیستم آشوب‌ناک چون جو سیارهٔ زمین (مثلاً بال‌زدن پروانه) می‌تواند باعث تغییرات شدید (وقوع توفان در کشوری دیگر) در آینده شود. اثر پروانه‌ای به این معناست که تغییر جزئی در شرایط اولیه می‌تواند به نتایج وسیع و پیش‌بینی نشده در ستاده‌های سیستم منجر گردد و این سنگ بنای تئوری آشوب است. 

++ آینده و گذشته محتوم من یکی است/ تقدیر خنجر به جگر رفته من است/ فاضل نظری

+++ چرا به یاد نمی‌آورم؟ زاده‌شدن بر زمهریر خشت،  زیستن بر سریر سرنیزه،  و الوداع گلی گمنام در شبی از بادهای بی‌نشان.  دریغا تقدیر مشترک!  همه‌ی این روندگان ساده می‌دانند،  آب‌های بلاد من از شمال روبه جنوب می‌روند.  باران تجریش همیشه سیل ری را رقم می‌زند.  چرا به یاد نمی‌آورم؟  اینجا اندیشه‌ی هر چیزی، وجود همان چیز است که می‌دانید!  کافور و حادثه، صبوری سایه در دهان غار،  سدر و پرنده و گیسو،  و از گذشته‌ی فردا،  که ستاره‌ی سربُریده‌ای در کفت من.  چرا به یاد نمی‌آورم؟ آوای گنگ دره و پسین، تخیل باد و  شیونِ بیوه‌ای در پستوی آسمان  و شبحی خاموش بر قوس لاژورد،  انگار امشب از انتهای جهان خبرهای تازه‌ای در راه‌ست./ سید علی صالحی

درک یک پایان درک یک پایان است و افسوس که تا پایان نرسد درک کامل حاصل نمی شود.
صحبت در مورد یک کتاب قطعا کار من نیست اما خوشحالم که خوندمش. اونجا که از پشیمونی به عنوان گزیده شدن دوباره یاد میکنه؛ اونجا که از ندامت عمیق حرف میزنه و در جای جای کتاب حس میکنم که تنها نیستم. یه جاهایی حس میکنم تصمیماتم گاهی اگرچه سخت اما درست بودن. چون در زندگی گوینده اتفاقات مشابه افتاده و تصمیم دیگه ای گرفته و سر آخر اشتباه از آب در اومده. اساسا فلسفه بافتن از زندگی و با منطق زندگی کردن کار سختیه. به سختیه ساییده شدن بین دو سنگ آسیاب. بعضی با گفتن اینکه زندگی ارزش سختی رو نداره یا راه آسون رو میرن، راهی که همه رفتن؛ یا با خودشون و بقیه لج میکنن و کلا به بیراهه میرن؛ به ندرت هم هستند کسانی که انتحار میکنن ولی کنار اومدن با سختیا در عین درک زندگی سخته. یعنی هم بخوای تفکر کنی و هم زندگی کنی واقعا سابیده میشی. و به گمانم میشه این حالت ها رو به شخصیت های کتاب نسبت داد و در مورد برخی امورات به یه چیزایی رسید. نتیجه گیری های کلی تر هم که در سه بند بالایی عنوان شدن. و من چقدر بدبخت میبودم اگر شعر نبود. 

بامداد هفده فروردین نود و هشت. 


باران بهار و کوچه ی تر نو نیست؟!

یا باغ ز نسترن معطر نو نیست؟!

نفرین به زمانه ای که در آن انگار-

هر سال پس از دوهفته دیگر نو نیست!

سعید ربیعی

درک یک پایان یک

سال خوبیه شاید. چرا میگم؟ چون همین امروز که 15 روز از فروردین 98 به چشم بر هم زدنی گذشته دغدغه آخر ماه رو داشتم و حتی یه نگاهی به اردیبهشت هم انداختم و چی بهتر از سرعت زیاد گذر زمان؟

سال خوبیه شاید. چرا میگم؟ چون علیرغم همه ی بدی های اول سال و همه ی اتفاق هایی که نباید می افتادن ولی افتادن در خلسه ی غم انگیزی همه ی دید و بازدید ها و دعوت ها رو تا همین الانی که دارم می نویسم پیچوندم. در مقابل مسئله اسپینوزا رو دوباره از نو خوندم و دایی جان ناپلئون رو دوباره از نو خوندم و چیزی که امشب 5 شنبه 15 فروردین 98 من رو دست به کیبورد کرد شروع درک یک پایان بود. علیرغم همه ی خستگی ذهنی و جسمی که امروز ناکارم کرده اول مصاحبه آخر کتاب رو خوندم. بعد 15 صفحه اول کتاب و بعد 5 صفحه آخر کتاب به روالی که همیشه عادت دارم بعد کمی که پیش رفتم خیلی بیحوصله ام کرد اما باید طاقت میاوردم و ادامه می دادم و وقتی صفحه چهل و چند کتاب دیگه بیحوصلگیم کلافه ام کرد میخواستم کتاب رو ببندم و کنار بگذارم که یهو جریان داستان یه جوری پیچید که نفهمیدم چجوری به صفحه شصت رسیدم و در صفحه شصت دیگه ذهنم از این همه جریان خسته شد و علیرغم میل باطنیم کتاب رو کنار گذاشتم تا چند ساعت دیگه با قوای بازیافتی برم سروقتش. ذهنم کند تر از اونه که تاب نوشته های فلسفی رو داشته باشه ولی مجبورم با خوندن اینجور کتابا فعال نگهش دارم.

15 فروردین 98

کمی مونده به ساعت صفر.



ساعت

دوازده و بیست و پنج دقیقه ی نیمروز 

بیست و ششم آبان.  

آفریدگارا

بگذار

دهان تو را ببوسم 

غبار ستاره ها را از پلک فرشتگانت بروبم 

کف خانه ات را 

با دمب بریده ی شیطان جارو کنم 

متولد شدم

در مرز نازک نیستی

سگ های شما 

از دهان فرشتگان دورو نجاتم دادند.  

پروردگارا

نه درخت گیلاس، نه شراب به 

از سر اشتباهی

                آتش را

             به نطفه های فرشته یی آمیختی

و مرا آفریدی.  

اما تو به من نفس بخشیدی 

عشق من! 

دهانم را تو گشودی 

و بال مرا که نازک و پرپری بود

تو به پولادی از حریر 

                        مبدل کردی.   

سپاسگزارم خدای من 

خنده را

         برای دهان او 

او را به خاطر من

و مرا به نیت گم شدن آفریدی. 

شمس لنگرودی


تو آمدی و به هم ریختی قرار مرا 

 خزان خزان کردی مبتلا بهار مرا

پس از دمیدن تویک به یک غزلهایت 

 به دست خویش گرفتند اختیار مرا 

به سرزمین توتبعیدی همیشه شدم 

 و خاطرات تو پر کرد روزگار مرا

به بادهای فراموشی زمان دادی 

همه قبیله‌ی من، ایل من، تبار مرا 

 به ظرف میوه اگر سیب نارس تو رسید 

 خراب کرد زمان، سیب آبدار مرا 

 وصیتم همه‌ی آن نوشته هاست عزیز!

نگه بدار ورق های یادگار مرا 

مهدی فرجی


در سیمای تو
روشنایی عجیبی ‌ست
که درختان نارنج را بارور می‌کند
و صدایت، دریایی لاجوردی ست
که هنوز
در گوشم می‌خواند

عطرت، سنجاقکها را مست میکند
تا سرخوشانه روی برکه ها به پرواز درآیند
آه ! ماهرخ ، چه میخواستم بنویسم!


پای تو که به ذهنم باز می شود به فراموشی عمیق فرو می روم.


دیهور انتهورا


عقل اگر می‌خواهد از درهای منطق بگذرد
باید از خیر تماشای حقایق بگذرد

آنچه آن را علم می‌دانند، اهل معرفت
مثل نوری باید از دل‌های عاشق بگذرد

طفل می‌گرید مگر می‌داند این دنیا کجاست؟
عمر چون با های‌های آمد به هق‌هق بگذرد

هر بهاری باغبان راضی به تابستان شود
باید از خون دل صدها شقایق بگذرد

صبر بر دور جدایی نیست ممکن بی‌شراب
همتی کن ساقیا! تا مثل سابق بگذرد

از گناه مست اگر زاهد به کفر آمد چه غم
از خطای اهل دل باشد که خالق بگذرد

فاضل نظری


به سوی توست اگر این نگاه، دست خودم نیست
صبوری از دل تنگم نخواه، دست خودم نیست

نخوان به گوش من دلسپرده، پند، که این عشق
اگر درست، اگر اشتباه، دست خودم نیست

همین که پلک گشودی به ناز. پر زد و دیدم
دلی که دست خودم بود، آه، دست خودم نیست

مرا ببخش که می خواهمت اگرچه بعیدی
که من پلنگم و رویای ماه دست خودم نیست

برای از تو نوشتن، ردیف شد کلماتم
که اختیار غزل، هیچ گاه دست خودم نیست

سجاد رشیدی پور

تلخ ترین شکل زندگی شاید

دستان تو باشد

که سیاه می کنم

نفهمند دوستت دارم 


ماه پایین آمده تا گوشه ی ایوان سبز 

در لمیده گی باران

و ترناکی ناودان های شاید سفالی 

 رویای آنطرف تر میله ها 

خلاصه گذر دادن جوانی زنی ست

که هنوز عینکش را با تکه پارچه های سرخ

قبل لالایی فرزندانش

در تصور خاطره ای پاک می کند 

و من رنگ گل ها را سیاه 

که نفهمند دوستت دارم


دستانت را 

ماه لمیده را 

ناودان های شکسته را 

که نفهمند دوستت دارم


من از ترس جوخه های قبل آفتاب 

در خواب های مادری 

سپیده دمان را سیاه می کنم

تا نفهمند دوستت دارم 

محمدگنابادی



  تنها تکان دست تو کافی بود تا سیب ها رسیده فرو ریزند
 
از شاخه های ترد جوان ناگاه گنجشک های زمزمه برخیزند
 
 
آن شاخه های ترد جوان هر صبح پیچیده در حلاوت لحنت بود :
"
این سیب ها رسیده تر از صبح اند  ، این سیب ها چه وسوسه انگیزند"
 
بعد از بهار های پیاپی باز گنجشک ها هنور همین جایند
گنجشک ها ادامه ی خورشیدند ، گنجشک ها ترنم یکریزند
 
شب عاشقا نه های مرا مهتاب با موج موج چشمه ،رها می برد
از کوچه  باغ ها که درختانش شهری غزل به شیوه ی تبریزند
 
با هر نسیم جان رشید تو سروی به باغ های جهان افزود
اینک چه سروها که شبیه تو در باغ شوق ،شور می انگیزند
 
حتی بهار بی نفست یعنی جنگل که شاخه های درختانش-
چون برگ پیش پای تو می افتند ، با خش خش زوال می آمیزند    

سید اکبر میرجعفری 


https://www.aparat.com/v/eX32B/غزل_عاشقانه_بعضی_ها



دلم گرفته دوباره برای بعضی ها
نمی رود ز سر من هوای بعضی ها

به ماه گفت شبی آفتاب گردانی
برو که پر شدنی نیست جای بعضی ها

چی ام؟ نوار سیاهی به روی قاب زمان
پر است حافظه ام از صدای بعضی ها

غریب چون پسر نوح رانده از هر سو
نبود پشت سر من دعای بعضی ها

در آغل من چوپان عزا و عید یکی است
به هر بهانه دلم شد فدای بعضی ها

شکوه مجلس شادی من نشد احدی
منی که کشته شدم در عزای بعضی ها

بهای فرش دلم چون فزون شود چه غمی است
اگر لگد بشود زیر پای بعضی ها

دلم گرفته برای گذشته های خودم

برای درد و دل و شانه های بعضی ها

طبیب شهرم و درمانده از علاج خودم
رواست بر دل من  نا روای بعضی ها

محمد مهدی نورقربانی


نه معشوقه ای ی بودی 

نه پنجه در پنجه با سرطان 

نه با مین رفته بود پاهایت 

نشسته بودی در ایوانی سنتی 

گونه هایت گناه بود 

دست هایت گناه

چشم هایت گناه 

نمیتوانم در پارک های تهران آرام بگیرم 

دو نفر 

چند نفر 

چندین نفر 

یک دیگر را شکل مه و دره در آغوش کشیده اند

و ما سالهاست مرده ایم 

سالهاست پشت پنجره ها

پشت سیم های رابط 

صداهایمان همدیگر را در آغوش می کشند 

بگذار لااقل فکر کنم

معشوقه ای ی هستی 

سرطان هم داری 

و پاهایت با مین رفته اند. 

رسول رضایی


به هیات نسیم آمدم

با پیراهن سفید و گل های ریز صورتی 

برای بیدار کردنت


برای قصه های آخر شب

با برگ های زرد پیراهنم 

به هیات باد آمدم

اما با دهان طوفان ها که بزرگتر است صدایت کردم 


سخن از آگاهی عشق بیهوده است 


آب برای جوشیدن تصمیم نمی گیرد

درخت برای روئیدن


من اما نامت را بر دهان گرفتم

از بلندترین درخت ها بالا رفتم 

تا تو را چون پرنده ای آواز کنم


ارسلان باقری 


بس‌که رازِ فاش را در پرده خواندم خسته‌ام

از نگفتن‌ها و گفتن‌های توآم خسته‌ام

از عتابت بیمناکم، از شرابت بی‌نیاز 

زهر اگر داری بیار، از شادی و غم خسته‌ام 

 نیست سیلابی که از تخریب، سیرابم کند 

از نوازش‌های این باران نم‌نم خسته‌ام  

ملحدان طعنم کنند و صوفیان سنگم زنند

از تو و خیّام و ابراهیم‌ِ اَدهم خسته‌ام  

بین آدم‌ها غریبم، آه! غربالت کجاست؟

از سِ نحس این دنیای در هم خسته‌ام

دیگران گفتند: "آزادی" ، من افتادم به بند 

بازجو پرسید: جرمت چیست؟ گفتم: خسته‌ام! 

محمدرضا طاهری


عشق رفتارِ خوبی با یک دوست نیست؛ 

آن را برایت آرزو نمیکنم، 

نمی‌خواهم در روزهای بارانی 

چشم‌هایت را گمشده ببینم؛ 

گمشده در‌ جیبِ بی انتهای آنهایی که هیچ چیز را به یاد نمی‌آورند! 

عشق رفتار خوبی با یک دوست نیست؛

آن را برایت آرزو نمی‌کنم‌‌ 

نمی‌خواهم عاقبتت این باشد.! 

ریچارد براتیگان


27 فروردین روز جهانی صدا.

ایده نامگذاری روز جهانی صدا نخستین بار در سال ۱۹۹۹ توسط انجمن حنجره و صدا برزیل مطرح شد. در سال ۲۰۰۲، پروفسور ماریو آندره آ، متخصص لارینگولوژی (Laryngology) اهل پرتغال که بعدها به عنوان رئیس انجمن لارینگولوژی اروپا انتخاب شد، پیشنهاد کرد که مراسم روز جهانی صدا (WVD) باید در سراسر جهان برگزار شود. در سال ۲۰۱۶، بیش از ۷۰۰ مراسم در نقاط مختلف دنیا برگزار گردید؛ برای روز جهانی صدا ۲۰۱۷ نیز بالغ بر ۸۲۰ مراسم در کشورهای مختلف برنامه ریزی شده اند. هدف از نامگذاری یک روز خاص به نام روز صدا، نشان دادن اهمیت صدا در زندگی روزمره مردم است.




نیاز دارم به شنیدن صدای تو،

اشتیاق به بودن در کنار تو،

و درد سودا زده ای

از سر نبودن نشانه های باز آمدن تو.

شکیبایی، شکنجه من است،

نیازی مبرم دارم به تو، ای پرنده عشق،

به مهر تابناکت بر روز یخزده ام،

به دست یاری دهنده ات بر زخم هایم

که راویشان هستم.

آه، نیاز، درد، اشتیاق!

بوسه های پر دوامت، مایه حیات من،

ناکامم بگذار تا بمیرم با بهار.

از وقتی که رفته ای، گل من، دوست دارم که باز آیی،

تا آرام کنی معبد اندیشه را

که با نور ازلیش نابود می کند مرا.

میگل هرناندز

کامیار محسنین





اگر حال خوبی دارید این پست رو نخونید.

روز دلگیریه. روزگار دلگیریه. کز نیستان تا مرا ببریده اند. در نفیرم مرد و زن نالیده اند. این که همه مون به اندازه کافی مشکل و مساله و دردسر داریم و از دست چه کنم های خودمون انقدر سرگشته و مضطرب هستیم که دچار تپش قلب و فشار خون باشیم متین. من خودم از همه بدتر. ولی مساله اصلی هنوز اینه که سلامتی داریم و میتونیم این ها رو تحمل کنیم و تلاش کنیم و ازشون بگذریم. می دونم حرفم تکراریه و براتون بیشتر سردرد محسوب میشه اما خواستم خواهش کنم به شکرانه سلامتیمون انرژی های مثبت مون و انرژی شکرگزاریم رو تقدیم کنیم به کسانی که از بیماری و هزینه های سنگین اون دیگه نمیدونن چیکار باید بکنن. میدونم. انواع دلیل و توجیه و مثنوی مثنوی کلمه میشه نوشت برای این موضوع. ولی امیدوارم همه رو بگذاریم کنار و از صمیم قلب های دردمندمون دعا کنیم آفریدگار روز و روزگار گره از مشکلاتشون باز کنه. اگرچه روزگاریه که کلمه میلیارد خیلی خیلی راحت به زبون میاد و خیلیا میلیارد میلیارد پول دارن ولی روزگاری نیست که بشه از کسی انتظار داشت کمک خاصی انجام بده. شاید اگر چند سال پیش بود می شد از این کارها کرد. ولی الان واقعا انتظاری نیست. من کسی نیستم که این حرفا رو بزنم. اما یک خواهشه. به شکرانه سلامتیمون برای بیماران دعا کنیم تا از مشکلاتشون عبور کنن و خوب بشن. اگر براتون مقدوره لطفا این متن رو منتشر کنید تا دعای افراد بیشتری شامل حال بشه. ممنونم.

سه شنبه
چرا تلخ و بی حوصله ؟
سه شنبه
چرا این همه فاصله ؟
سه شنبه
چه سنگین !چه سرسخت ؛ فرسخ به فرسخ !
سه شنبه
خدا کوه را آفرید
 قیصر امین پور







  تنها تکان دست تو کافی بود تا سیب ها رسیده فرو ریزند
 
از شاخه های ترد جوان ناگاه گنجشک های زمزمه برخیزند
 
 
آن شاخه های ترد جوان هر صبح پیچیده در حلاوت لحنت بود :
"
این سیب ها رسیده تر از صبح اند  ، این سیب ها چه وسوسه انگیزند"
 
بعد از بهار های پیاپی باز گنجشک ها هنور همین جایند
گنجشک ها ادامه ی خورشیدند ، گنجشک ها ترنم یکریزند
 
شب عاشقا نه های مرا مهتاب با موج موج چشمه ،رها می برد
از کوچه  باغ ها که درختانش شهری غزل به شیوه ی تبریزند
 
با هر نسیم جان رشید تو سروی به باغ های جهان افزود
اینک چه سروها که شبیه تو در باغ شوق ،شور می انگیزند
 
حتی بهار بی نفست یعنی جنگل که شاخه های درختانش-
چون برگ پیش پای تو می افتند ، با خش خش زوال می آمیزند    

سید اکبر میرجعفری 


بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود 

بازآ که شب بدون تو فردا نمی شود 

قفل دری که بین من و دست های توست 

در غایت سیاهی شب وا نمی شود

ورد من است نام تو، هرچند گفته اند: 

شیرین دهن، به گفتن حلوا نمی شود

عشق من و تو قصه تلخ مصیبت است

می خواهم از تو بگسلم اما نمی شود 

 ای مرگ همتی که دلِ دردمندِ من 

دیگر به هیچ روی مداوا نمی شود 

آتـــــش بگیر تا که ببینی چه می کشم 

احساس سوختن به تماشا نمی شود 

قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش 

دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود

درد مرا ز چهره خاموش کس نخواند 

چون شعر ناسروده که معنا نمی شود 

 باید ز هم گسست قیود زمانه را 

با کار روزگار مدارا نمی شود. 

عباس خیرآبادی


در این سحر که سحرهای دیگری دارد

دل من از تو خبرهای دیگری دارد

من آدمم ولی این قلب عاشق از شوقت

فرشته ای ست که پرهای دیگری دارد

به نام مرگ، گلی آمده مرا ببرد

دلم هوای سفرهای دیگری دارد

همیشه بارِ دعا، میوه ی اجابت نیست

دل شکسته هنرهای دیگری دارد

و آخرین قدم عاشقی رسیدن نیست

که گاه عشق، اگرهای دیگری دارد

هزار مرتبه عاشق شدی ندانستی

که عشق خون جگرهای دیگری دارد

تو کوله بار، سبک کن که پشت مه گویند

پل از تو درّه خطرهای دیگری دارد

تو خواب رفته ای و جز تو نیست در اتوبوس

و جاده کوه و کمرهای دیگری دارد

تویی و همسر تو، کودکان تو آن جا

همان پدر که پسرهای دیگری دارد

چه دعوتی ست که امروز میز صبحانه

شراب ها و شکرهای دیگری دارد

انار هست ولی دانه هایش ازنور است

شراب نیز اثرهای دیگری دارد

فرشته آمده تا پیش خدمتت باشد

اگر دل تو نظرهای دیگری دارد

ولی دعای من این است تو خودت باشی

در آن جهان که دگرهای دیگری دارد

قرار نیست که با مرگ خود تمام شویم

جهان دری ست که درهای دیگری دارد

محمّد سعید میرزایی






اردیبهشت بی تو برایم جهنم است
اردی‌جهنمی که همیشه پر از غم است

اینجا به اوج عشق و علاقه نمی‌رسی
اینجا حضور خاطره‌ها گیج و مبهم است

می‌ترسم از خودم به خودم طعنه می‌زنم
این طعنه‌ها برای رسیدن به تو کم است

هر لحظه مثل صاعقه در من نشسته‌ای
سیلی دست حادثه‌هامان چه محکم است

کاری به جز شکستن وزن غزل نبود
وقتی که زخم قافیه‌ات عین مرهم است

اردیبهشت گفتی و گفتم نمی‌روم
آخر بهشت بی تو برایم جهنم است
سید احمد حسینی


بهار حرف کمی نیست، ما نمی فهمیم
زبان تازه تقویم را نمی فهمیم
درخت پا شد و زخم زمین مداوا شد
هنوز چیزی از این حرف ها نمی فهمیم
چرا از آب نگفتن؟ چگونه نشکفتن؟
چگونه این همه اعجاز را نمی فهمیم
نشسته بر سر هر کوچه یک تذکر سبز
دلا! قبول نداریم، یا نمی فهمیم؟
نگاه باغ پر از بازی پرستوهاست
دل عبور نداریم تا نمی فهمیم
زمان، زمان بروز صفات باران است
چگونه باز نگوییم ما نمی فهمیم؟
محمد علی شیخ الاسلامی


ﺍﺯ ﺗﻮ ﺒﺮﺘ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ

ﻪ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻨﻢ

ﺗﺎ ﻠﻪﻫﺎ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻢ ﻧﻨﻢ

ﺒﺮﺖ ﺭﺍ ﻪ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻢ، ﺁﻏﺎﺯ ﺮ ﺑﻮﺩ

ﻔﺘﻢ ﺩﺳﺘﺎﻥﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺴﺎﺭ

ﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻬﻨﻪ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺴﺘﺪ

ﺩﺳﺘﺎﻥﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﺮﺩ

ﺯﻣﺎﻥ ﻬﻨﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻣُﺮﺩ

احمدرضا


نه!

کاری به کار عشق ندارم! م

ن هیچ چیز و هیچ کسی را دیگر در این زمانه دوست ندارم

انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را یک روز خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا هر چیز و هر کسی را که دوست‌تر بداری

حتی اگر که یک نخ سیگار

یا زهر مار باشد

از تو دریغ می‌کند.

پس من با همه وجودم خود را زدم به مُردن

تا روزگار، دیگر کاری به من نداشته باشد

این شعر تازه را هم ناگفته می‌گذارم.

تا روزگار بو نَبَرد.

گفتم که کاری به کار عشق ندارم!

قیصر امین پور


زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش

مثل هابیلی که گیجم کرده فکر مدفنش

 

پیش من لبخند تلخی زد که حتی هیچکس

‎انتظارش را ندارد لحظه‌ای از دشمنش

 

آن قدر دور است از من که شب ویرانی‌ام

‎گرد و خاکی هم نمی‌شیند به روی دامنش

 

‎رفت اما یادگاری بین ما جامانده است

‎حسرت او بر دل ما، حق ما بر گردنش

 

‎هم غم کنعانیان شد، هم عزیز مصریان

‎لطف‌ها کرده به یوسف قصه‌ی پیراهنش

 محمد شیخی







سال‌های تلماسه

شتابان می‌برندم

به کجا؟

نمی‌دانم!

تیرِ دسیسه‌هاتان

به سنگ آمد،

راه‌ها به ریشخندم گرفتند و گریختند

اما آوازی که من سر دادم،

ترکم نمی‌کند؛

اما به‌ راستی

بعد از تمام نبردها، دسیسه‌ها و ت‌ها

چه بر جای می‌ماند؟

آنگاه که همه‌ چیز

از هم می‌گسلد

چه بر جای می‌ماند

که بتوان به آن دل بست؟

والت بتمن


نه!

کاری به کار عشق ندارم! 

من هیچ چیز و هیچ کسی را دیگر در این زمانه دوست ندارم 

انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را یک روز خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا هر چیز و هر کسی را که دوست‌تر بداری

حتی اگر که یک نخ سیگار

یا زهر مار باشد

از تو دریغ می‌کند.

پس من با همه وجودم خود را زدم به مُردن

تا روزگار، دیگر کاری به من نداشته باشد

این شعر تازه را هم ناگفته می‌گذارم.

تا روزگار بو نَبَرد.

گفتم که کاری به کار عشق ندارم!

قیصر امین پور


جز خسوف روی ماهت اتفاقی شوم نیست
میپرستم ماه را ،از سجده ام معلوم نیست ؟
آنقَدَر با سرعت این "عاشق شدن" رخ داد که
صحنه ی آهسته اش هم آنچنان مفهوم نیست !
ترکمانچایی که من با چشمهایت بسته ام
بین کشورهای عاشق پیشه هم مرسوم نیست
این درشت افتادنِ چشمت درون عکسها
منکرش باشی ،نباشی،مطلقا از زوم نیست !
لا اقل تا زنده ام سیبی برایم قاچ کن!
در جهنم سهم من چیزی به جز زقّوم نیست
گرچه حاشا میکند اخمت،ولی مانند تو
هیچ کس در مهربانی راحت الحلقوم نیست

ایمان زعفرانچی




از چند روز پیش شاید نه ام به بعد یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا تتریس جورچین می کنم یا وقتی از زور درد گردن دستم را می بندم و آویزان گردنم می کنم و دیگر کار خاصی ندارم انجام بدهم گوله گوله اشکم سرریز می شود. دقیقا هم نمی دانم چه مرگم است. هی به ذهنم خطور می کند اگر چنین بود چنان می کردم. اگر فلان بود بهمان می کردم. اگر می شد اگر می توانستم و از این دست افکار هی در ذهنم متبلور می شود و از چشمم فرو می چکد. اما نمی توانم نمی توانم نمی توانم کاش یکی دو سده بعد باستان شناسی فسیل های دل هایمان را  بررسی کند و در نهایت تعجب از تفاوت در قدمت اجساد خودمان و بقایای دل هایمان بنویسد "نسلی که می خواست ولی نمی توانست" شاید حق مطلب ادا شده باشد. 






کار چشمان شور یادم نیست!
چند روز از تو دور . یادم نیست

دوری ات غیر قابل هضم است
جنس سنگ صبور یادم نیست!

می شود بغض را تحمل کرد
گفته بودی چه جور . یادم نیست!

آن قدر پای تو شکستم که _
هیچ چیز از غرور یادم نیست

بعد تو آسمان سیاه شده
چه کنم؟ رنگ نور یادم نیست

آخرین پل شکست پشت سرم
روز قبل از عبور یادم نیست.
.
آه از دست این فراموشی
آخر بوف کور یادم نیست.

امید صباغ نو

تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم.
از نشان‌هایی که داده‌اند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که می‌تواند فیروزه‌ای باشد
جایی در رنگهای خلوتِ این شهر
در عطر سنگین همین ماه
که شب بوها را
گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجره‌ها
که مرا در خیابانهای در به در این شهر
تکثیر می‌کند.

تا به اینجا
تمام نشانی‌ها
درست از آب درآمده است.
آسمان
ماه
شب بوهای گیج
میز صبحانه‌ای در آفتاب نیمروز
فنجان خالی قهوه
ماتیک خوشرنگی
بر فیلتر سیگاری نیم سوخته
دستمال کاغذی‌ای که بوی دستهای تو را می‌دهد
و سایه‌ی خُنکی که مرغابیان
به خُرده نانی که تو بر آن پاشیده‌ای
تک می‌زنند.

می‌بینی که راه را
اشتباه نیامده‌ام.
آنقدر نزدیک شده‌ام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت می‌بینم
اما تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم
تو را ندیده‌ام
تو را.

عباس صفاری


یه زمانی که شاید شما یادتون نیاد مثلا ۱۵ سال پیش بیشتر آهنگا روو نوار کاست بود تا سی دی. فلش مموری که هنوز نبود. فلاپی بلد بودیم و سی دی تازه اومده بود و خلاصه جون ما بود و یه ضبط کوچیک و نوار کاستامون. من به خاطر آهنگی که می شنوید دو تا از کاست مربوطه خریده بودم. یکیش توو ماشین بود یکیش توو خونه. زندگی با اعمال شاقه. یه روزی دوست حضرت همسر از کاست خوشش میاد و از ماشین برش میداره. من کاست خونه رو میذارم توو ماشین که باز یکی بخرم؛ عطف به این قانون که اون چه که رفته دیگه هرگز نمیاد؛ بعد در همین اثنا یعنی در طی چند روز ماشین هم فروخته میشه و کاست دوم هم باهاش میره. بعد دیگه رفتم بخرم گفتن تموم شده. اون موقع اینجوری نبود همه چیز برا دانلود در دسترس باشه. یه سال گذشت فول آلبوم رضا صادقی البته تا اون موقع روو سی دی اومد و این آهنگ رو نداشت. بعدش هم دیگه کلا هم اون آلبوم خاص و هم این آهنگ خاص فراموش شدن. بعد از چند سال دیگه نه اسم آهنگ یادم بود نه خودش اما یادمه یه مدت همه آهنگای رضا صادقی رو گوش کردم ولی این رو پیدا نمیکردم. شایدم میشنیدم ولی نمیشناختم. علاقه مون به دوست داشتنی هامون در همین حده. تند و خسته. یا خیلی شدید یا هیچی. حالا اصلا معلوم نیست چرا باید بعد از این همه سال امروز یهو بهش برسم و اتفاقا بشناسمش و همه اتفاقات اون سال ها به ذهن متبادر بشن و اتفاقا با همون شدت اون علاقه دوباره پیداش بشه انقدر که با شنیدن ثانیه به ثانیه اش دل آدم کنده شه. اتفاقات زندگی همه شون همین قدر یهویکی هستن. چیزی از بین نمیره. یه گوشه ای پنهون میشه تا یه روزی که هیچ کاری از آدم برنمیاد شدید تر و خانه براندازتر قد علم کنه.

 

 


دریافت




بی تو

خودم را بیابان غریبی احساس می‌کنم 
که باد را به وحشت می‌اندازد 
جویبار نازکی 
که تنها یک پنجم ماه را دیده‌ است 
زیباترین درختان کاج را حتا 
ن غمگینی احساس می‌کنم 
که بر گوری گمنام مویه می‌کنند 
آه 
غربت با من همان کار را می‌کند 
که موریانه با سقف 
که ماه با کتان 
که سکته قلبی با ناظم حکمت 
  
گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم 
که مرگ در آن رخ می‌دهد 
پیراهنم بی تو آه 
سرم بی تو آه 
دستم بی تو آه 
دستم در اندیشۀ دست تو از هوش می‌رود 
ساعت ده است 
و عقربه‌ها با دو انگشت هفتی را نشان می‌دهند 
که به سمت چپ قلب فرو می‌افتد.

غلامرضا بروسان


بهار آمده و برگ ریز مانده دلم

دلم شکست خدا ریز ریز مانده دلم


هوای عربده در کوچه های شب دارم

ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم


سرم هوای سرم چرخ می زند» دارد

در آرزوی عزیزم بریز!» مانده دلم


به این امید که شاید به دیدنم آیی

به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم


به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک

هنوز روی زمین سینه خیز مانده دلم


تو آمدی و به زندان عشق افتادم

به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم


صدای تو، نفس تو، نگاه کردن تو

هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم


هنوز مانده تصرف کنی دلاور من

تنم لبم غزلم مانده، نیز مانده دلم


به خنده گفت:تنت نه! لبت نه! شعرت نه!

گزینه ای است که بر روی میز مانده دلم

آرش شفاعی


عاشق شدیم رفت . از اول!

این هــم دلیل ِ شعر ِ موافق!!

پا دادن ِ زنی به "شدن" را،

بگذار پای قحطی ِ عاشق!

تُنگ ِ دلــم ، برای تـــــو کوچک.

پک- پک بزرگ شد لب ِ سیگار.

سیفون شعر را بکشم ، تا

دلپیچه های آبی ِ خودکار.

وقتی به واژه در نمی آیی،

ویراژ روی مغزِ منی . آخ.

هی ! موش ِ بسته بـــه دم ِ جارو!

دل بسته ای به خنده ی ِ سوراخ!

می خواهم از تو گرم بگیرم

سرمـای ذاتــی ِ تنی ام را!

با دست های تــــو بتکانم

اندوه ِ پاک – دامنی ام را!

تکرار ِ بوسه ، می بردم سرخ

تا یادهای با تـــــو فراموش.

می ترسم از نفــوذ ِ ریاضی!

از حفظ ِ جلد ِ چندم ِ آغوش.

برگـــرد  ،  تا  تمــــام  نکردم

شب های رو- سپید ِ سیا را!

"خوب"م ، که انتخاب نکردم

"بد" بودنم بــه شرط ِ بقا را!

سگ نیستم که با تو وفادار!

خر نیستم بـــه یاد ِ تـو قانع!

اسبم ، که سرکش است و فراری

رامــم  نمـی کنند  مـوانـــــــع

تقویم ، فصل های گذشته.

تاریـــخ ، میوه های نچیده.

تقویم، جمعه ی کسل از نو.

با شش هووی رنگ - پریده.

تاریــخ ِ انقضای تو اینجاست!

روی رگم که خون زده بیرون!

ترکیب خون و خنده و خلسه.

از بسترم "جنــون" زده بیرون.

***

من زنده ام  هنـــوز  و  دوباره

خون ، جاری ِ رگا - رگم از نو!

آیینه و دهن – کجی و آآآآآه.

تنهایـــی ِ پدر- سگم از نـــو!

***

از تو مرا امید ِ شفا نیست.

شاید امامـزاده ی بعــدی.

من زنده ام که دوست بدارم.

لطفن  حرامزاده ی  بعدی!!!

طاهره خنیا




از زمزمه دل‌تنگیم، از هم‌همه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامه‌ی حیرانی‌ست، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش هزار آیا »، وسواس هزار اما» ،
کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم 

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

حسین منزوی



دیشب که مثل خیلی از شبای دیگه دیگه ساعت از سه گذشته بود خوابم نمی برد و همه چی سیال به ذهن رفت و آمد می کرد از خاطرات دور و نزدیک و زشت و زیبا انگار که ناخودآگاهم خبر مرگ رو حس کرده باشه (دایی جان مادر به رحمت خدا رفتن که مرد نازنینی بودن و واقعا هنوز جا نداشت عارض شدن چنین ضایعه ای). یاد خیلی قدیمی تر ها افتاده بودم و دور شدن و ها و رفتن های ناگهانی و بدون دلیلشون. در حدی که با خودم فکر می کردم شاید حتی دیگه زنده نباشن دور از جونشون. و تصور اینکه اگر الان پیامی یا ایمیلی ارسال شه عکس العمل ها چه خواهد بود باعث شد ذهنم ساعت ها مشغول بشه و حتی شش شدن ساعت رو نفهمم. همینطوری زل به تاریکی اتاق و غرقه در اوهام. چندتایی واضح تر بودن مثل همیشه که به قول معروف نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی. اما به هر حال باید با نبودن ها و نداشتن ها ساخت و کنار اومد.

امروز که درگیر رفت و آمد ضایعه وارده بودیم یکی از همون واضح تر ها پیام داد. حتی شماره اش رو سیو نداشتم که مبادا پیام بدم (از جنس مازوخیسم). ولی از دیدن شماره اش در همون شلوغی و گرگ و میش غروب هم دهنم باز موند و چشمام گرد شد. نوشته بود:

روزی که ما خود را گم کردیم روزی بود که گم شدن تنها راه بود
روزی که ندانستیم در گذشته جا مانده ایم یا از آن ِ آینده ایم
روزی که ما خود را گم کردیم
اهورایی ترین روز زمین بود.
روزی که ما خود را گم کردیم .

چند بار خوندم. هی با خودم گفتم چقدر آشناست اینو کجا خوندم اما یادم نیفتاد. براش نوشتم عجب روزی پیام دادی. همین و بس و هیچ اشاره ای به توهمات شب قبلش نکردم. بعد ازاندک زمانی یهو یادم افتاد چقدر گیجم و چقدر از زمان پرتم. این نوشته خودمه. و الان که به تاریخ فایلش نگاه می کنم برمی گرده به سیزده سال پیش یعنی سال 85. وقتی یادم افتاد که دستپخت خودمه براش نوشتم اون موقع که اینا رو می نوشتیم پاک بودیم. اما الان خط خطی و سیاه شدیم.

گذر زمان آدم رو فرسوده می کنه. خیلی چیزا تغییر می کنه و گاهی باور این تغییر ها سخته. از یه جهت آدم به حال خودش تاسف می خوره که چی بود و چی شد. از یه طرف هم منیتش می گه خیلیم خوبی. باز خوب دووم آوردی. بازم باریکلا به خودت. و مکالمه من های درون از این دست ادامه داره در حالیکه من بیرون داره به زندگیش خوب یا بد ادامه می ده.

 

 

+سنجاق به نمی دونم چند بهمن 97 و هفت فروردین 98 و نه اردیبهشت 98 و هفت خرداد 98.

+چرا هنوزم به خرداد پر از حادثه عادت داریم؟!

+تلخکامی مرگ از اونجایی خیلی زیاده که با هر مرگ همه مرگ های قبلی از 69 تا الان هی مرور می شه هی مرور میشه هی مرور میشه. خدایا بس نیست؟

+فایل صوتی ها رو هم که هیچکس گوش نمیده. دیگه قایل صوتی آپلود نمی کنم. صندوق فایل ها تقریبا پره. بی هیچ فایده ای.


بهار پشت زمستان بهار پشت بهار
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار

نفس کشیدن وقتی که استخوان به گلو
نگاه کردن وقتی که در نگاهت خار

اگر به شهر روی طعنه های رهگذران
اگر به خانه بمانی غم در و دیوار

نمانده است تو را در کنار همراهی
که دوستان تو را میخرند با دینار

نه دوستان؛ صفحاتی ز هم پراکنده
که جمع کردنشان در کنار هم دشوار

به صبرشان که بخوانی به جنگ مشتاق اند
به جنگشان که بخوانی نشسته اند کنار

تو از رعیت خود بیمناکی و همه جا
رعیت است که تشویش دارد از دربار

کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند
دلم گرفت از این گردش و از این تکرار

فاضل نظری

کی به خاطر آورم لیل و نهارِ خویش را

کاروان اغلب نمی‌بیند غبارِ خویش را 

عشق آن اسبی که آخر می‌کشد روی زمین 

درحصارِ لشکرِ دشمن، سوارِ خویش را

کنجِ تنهایی نشستم روبروی آینه

تا ببینم دیده‌ی چشم‌انتظارِ خویش را

چون به من شیرینیِ خوابِ عدم بخشیده است

دوست دارم بالشِ سنگِ مزارِ خویش را 

آسمان را دیدم و ناگاه با صد اضطراب

لمس کردم شانه‌های زیرِ بارِ خویش را 

لعل و یاقوتِ سرشکم را نخواهد دید کس

با کسی قسمت نخواهم کرد انارِ خویش را 

رفته‌ است اما دل از برگشتنش نومید نیست

دوست دارم این دلِ امیدوارِ خویش را

من غلام ابن غلام ابن غلام ابن غلام

تا به پای دار بردم شهریارِ خویش

احمد شهریار (پاکستان)


ناز شوال همین امشب و فرداست ولی
تا ابد رویت روی تو بعید است، بعید
فاضل نظری




من بعد از این ایام سخت روزه داری
از بوسه واجب تر ندارم هیچ کاری!
محمود




این کشور و آن کشور و سی روزمهم نیست
هرجا که تو رویت بشوی عید همان جاست!
یاسر قنبرلو




بر سر بام بیا، گوشه ابرو بنمای‌
روزه‌گیران جهان منتظر ماه نو اند!
ناشناس




بیربط نوشت:
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
صائب

شب ها  که  سکوت  است  و  سکوت  است  و  سیاهی
آوای   تو   می خواندم   از   لابتناهی
آوای ِ  تو  می آردم  از  شوق  به   پرواز
شب ها  که  سکوت  است  و  سکوت  است  و  سیاهی
امواج   ِنوای   ِتو  به   من   می رسد  از  دور
دریایی  و  من  تشنه  مهر ِ  تو؛  چو  ماهی
وین؛   شعله  که   با  هر نفسم؛ می جهد  از   جان
خوش   می دهد   از   گرمی ِ  این   شوق    گواهی
دیدار    تو   گر    صبح   ِابد   هم؛  دهدم  دست
من   سرخوشم   از   لذت ِ  این  چشم   به  راهی
ای   عشق؛   تو   را   دارم   و دارای    ِجهانم
همواره   تویی  ؛هر  چه   تو  گویی  و  تو  خواهی

فریدون مشیری



همینکه بین وجودم خراش می ریزم
به روی گونه دلم را یواش می ریزم

درخت شاید و اما عقیم می ماند
دوباره روی دلم بذر کاش می ریزم

تو را که می نگرم با عروج چشمانم
غزل به پنجه ی پیکر تراش می ریزم

کنار پنجره ، از گَردِ عکس تو، هر صبح
شکر به چای و عسل بر لواش می ریزم

سکوت، فاصله ای بین دستها انداخت
دوباره بین هوا ، ارتعاش می ریزم

خدا ! زلالیِ عشقی بریز بر دستش
به جان ثانیه هایی که پاش می ریزم

رضاسیرجانی


+ تو در مسافت بارانی. که زندگی دو سه نخ کام است. و عمر سرفه کوتاهی.


کاری ندارم با جهنّم یا بهشتش

از بس نوشته، جا ندارد سرنوشتش

هر صفحه را پُر کرده از تاریخ زشتش

جایی برای دست‌کاری نیست دیگر


تا جمله‌بندی می‌شود حسّ دقیقت

هِی سنگ می‌کوبند بر قلب رقیقت

هربار شکل تازه‌ای دارد حقیقت

عاشق شدن هم افتخاری نیست دیگر


این‌جا زمین نه، کُشته‌زار ماست انگار

هِی کُشته روی کُشته می‌کارند هربار

غیر از هزاران سال کِشت و کُشت و کُشتار

بر دوشِ انسان هیچ باری نیست دیگر


بازیگر اصلی نشسته پشت پَرده

در داستان کهنه‌ی ارباب و بَرده

آن‌قدر نور صفحه را تشدید کرده

در چشم‌هایش اعتباری نیست دیگر



عینِ علف یا عینِ استعداد باشی،

راهی نداری غیر از آن‌چه داد باشی

تا در همین عمرِ حقیرت شاد باشی

بعد از قیامت روزگاری نیست دیگر

مریم جعفری آذرمانی


عشق پرواز بلندی است مرا پر بدهید
به من اندیشه ی از مرز فراتر بدهید

من به دنبال دل گمشده ای می گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان راه من را سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید


آتش از سینه ی آن سرو جوان بردارید
شعله اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست، نصیحت به شما گوش کنید
تن برازنده او نیست به او سر بدهید

دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه ی دیگر بدهید

محمد سلمانی


لطفا ادامه مطلب را مطالعه نفرمایید.



         بعد از این هرگز نمیرنجم ز کج رفتارها

         لب فرو میبندم از تفسیرِ این کردارها
 
         بیشه هایِ خالی و خاموش گاهی میشوند
              در غیابِ شیرها ، جولانگهِ کفتارها
 
          از ازل در گوشه ای تنها بِه از دیدارِ خلق
               میگریزم تا ابد از شرّ این دیدارها
 
           حد و مرز عشق را دانستم اما با جنون؛
            بی محابا رد شدم از مرزِ آن هشدارها
 
         توبهٔ گرگ است میدانم، پشیمان نیست او
        چون که در این راه من هم توبه کردم بارها
 
           گفتمش آن راز را، اما هویدا کرد و رفت
             محرمی دیگر نمیبینم، به جز دیوارها
 
        مست باید بود و لایعقل، در این دنیای پست
            چون که دائم میرسد،  بر عاقلان آزارها
 
       رتبه هر کس در این عالم، به انسان بودن است
           کشته شد انسانیت ، با دستِ بی مقدارها
 
            کافر مطلق بخوانیدم، اگر این است دین
                آبروی شرع را بُردید، ای دین دارها.
 
                             مهران اسدپور


ما عشق را سنگسار کردیم من ویدئو سنگسار آن توله خرس را ندیدم؛ چون طاقت دیدنش را ندارم چون اشک امانم نمی دهد. اما اگر روزی سؤالتان این بود که چرا ایران و ایرانی دچار این همه مصیبت است و این زندگی چیست که ما داریم بروید و از آن توله خرس بپرسید. پیش از آنکه حکومت را عوض کنیم بهتر آن است که خودمان را عوض کنیم. مشکل ما ت نیست؛ مشکل ما شقاوت است که در کوچک و بزرگمان پنهان است. حکومت‌ها،شبیه ترین ها به مردمانشان هستند. ما آن توله خرس را سنگسار نکردیم، ما زندگی را سنگسار کردیم ما عشق را سنگسار کردیم ما انسانیت را کشتیم.  

وای اگر پرنده ای را بیازاری.

پسرک‌ بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، سنگ‌ در تیرکمان‌ کوچکش‌ گذاشت‌ و بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، گنجشک‌ کوچکی‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هایش‌ شکست‌ و تنش‌ خونی‌ شد. پرنده‌ می‌دانست‌ که‌ خواهد مرد اما. اما پیش‌ از مردنش‌ مروت‌ کرد و رازی‌ را به‌ پسرک‌ گفت تا دیگر هرگز هیچ‌ چیزی‌ را نیازارد.

پسرک‌ پرنده‌ را در دست‌هایش‌ گرفته‌ بود تا شکار تازه‌ خود را تماشا کند. اما پرنده‌ شکار نبود. پرنده‌ پیام‌ بود. پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرک‌ دوخت‌ و گفت: کاش‌ می‌دانستی‌ که‌ زنجیر بلندی‌ است‌ زندگی، که‌ یک‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و یک‌ حلقه‌اش‌ پرنده. یک‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و یک‌ حلقه‌ سنگ‌ریزه. حلقه‌ای‌ ماه‌ و حلقه‌ای‌ خورشید. و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌ای‌ دیگر است. و هر حلقه‌ پاره‌ای‌ از زنجیر؛ و کیست‌ که‌ در این‌ حلقه‌ نباشد و چیست‌ که‌ در این‌ زنجیر نگنجد؟!

و وای‌ اگر شاخه‌ای‌ را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای‌ اگر سنگ‌ریزه‌ای‌ را ندیده‌ بگیری، ماه‌ تب‌ خواهد کرد. وای‌ اگر پرنده‌ای‌ را بیازاری، انسانی‌ خواهد مرد. زیرا هر حلقه‌ را که‌ بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره‌ کردی. پرنده‌ این‌ را گفت‌ و جان‌ داد. و پسرک‌ آن‌قدر گریست‌ تا عارف‌ شد.

عرفان نظرآهاری


دست تمام شهر را از پشت می بندی

-در دلبری- وقتی کمی با عشوه می خندی

در کوچه ها عطر دوسیب انگار می پیچد

 باید گذشت از موج موهایت به تدبیری

باید پرید از دام چشمانت به ترفندی

مانند دلبر های قاجاری شدی امروز

با آن دو چشم مشکی و ابروی پیوندی

ای "آذری" معشوقه ی بی مهر وسر سنگین

تلفیقی از گرمای تیر و سوز اسفندی

از ما چرا وقتی که دل بستیم دل کندی؟

حسین زحمتکش







گرچه شاعر چشمهایی روشن و بیدار داشت 

واژه های روسیاهش خط خطی بسیار داشت 

قصه ی حبل المتینِ دل دروغی بیش نیست 

عشق در دستان بی رحمش طناب دار داشت 

مثل یوسف خواستم از عشق بگریزم ولی 

هر دری را باز کردم پیش رو دیوار داشت

مرگ هم غیرت ندارد ! بی خیالم می شد و . 

زندگی در برزخی بیهوده استمرار داشت

بینِ این آشفته بازارِ جنون و کشمکش

خاطراتش باز هم اندیشه ی آزار داشت

یادم آمد وقت دل کندن بلاتکلیف بود 

هم مرا می راند ، هم بر ماندنم اصرار داشت 

مثل ماشینی که کارش انفجارِ قلب هاست

محضِ سرکوب ِ مکرر دکمه ی تکرار داشت 

بر لبش توصیف دلچسبی از عشق پاک بود 

چشمهای نانجیبش حالت انکار داشت 

گفت ترکَش کرده ، اما در خیال من هنوز

با نگاهی بی تفاوت بر لبش سیگار داشت

پروین نوروزی


از بس که دور مانده‌ام از یاس و صبح و باغ 

تن داده‌ام به قار و به قورِ کبودِ زاغ 

شاهینْ به شانه‌های دلم تُک نمی‌زند

تعظیم می‌کنم به مترسک به هر کلاغ

سبزینه‌های مزرعه سهمِ ملخ شدند 

خاموش شد اُجاق و چه سردست این اتاق!

این درّه‌ها ندا به کسی پس نمی‌دهند 

شیون بس است و ناله در این غارِ بی چراغ 

عمری، اسیرِ سفسطه و زور و زر شدم

آخر چقدر جُغد شنیدن از این نفاق؟!

از اغتشاشِ ذاتیِ این شهرِ کور و کر 

باید پناه بُرد به شعر و به چای داغ  

محمد حسین افشار 


ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم.

خرداد ماه جان چه عجب!!! بالاخره تموم شدی مرسی اه.




تیرماه جان!!! آمدی که داغ دل تازه کنی به هزار و یک داغ آشکار و نهان. مادر داشتی آرزو می کردم به سوگت بنشیند که سوگ نشین توایم.

تیر ماه بی سرانجامی توی سیگار بهمنت باشد (با اندکی تحریف)


 

 
 
 
 
 
Grotesque decadence
Toxic a rhumba
And those goddamn flies
 
Names you can't pronounce
Faces you can't read
The fan sounds like dragonfly
 
I'm on an exotic Odyssey
And I won't be back
I'm on an exotic Odyssey
And I won't be back
 
What's that smell?
What's that sound?
Who's that singing?
Who's that crying?
 
Angola opiate
Narcotic meaning
The dangerously beautiful girls
 
I'm on an exotic Odyssey
And I won't be back
I'm on an exotic Odyssey
And I won't be back
 
Time's like a train
Going by
 
I'm on an exotic Odyssey
And I won't be back
I'm on an exotic Odyssey
And I won't be back

https://lyricstranslate.com


حرف زیاده اما اینکه نمی نویسم انگار یعنی خیلی وقته مُردم و رغبتی به هیچی ندارم. انجام کارهای اجباری، روتین و به موقع است مثل ترجمه دیروز که بی فرجامیش دردسرساز هم شد. ولی انجام کارهای دلی خیلی سخت شده. به زور کتاب میخونم و فیلم میبینم. اما نوشتن دیگه کاملا در حاشیه مونده. اگه چند سال پیش مثل امروزی که تولدمه میبود دست به قلم میشدم و تموم هم نمیکردم. اما امروز انگار هی دلم میخواد زود تموم شه فقط. 

اصلا چه معنی داره یک قدم به مرگ نزدیک تر شدن رو جشن هم بگیریم. حتی وقتی تبریک شنیدم جوابم این شد: احمقای وقیح به دنیا اومدنشون نحسه نه مبارک. 

حتی گل و شکلات انقدر گرون شده آدم دلش نمیخواد کادو بگیره. در چنین وضعیتی تولد گرفتن هیچ معنی ای نداره.



در جواب اونی هم که گفت

صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را

خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی

باید بگیم خوبی قدرت دافعه ای داشت که در ضمیر آشکار و پنهان هیچ بدی ای یافت نشد. پس همچنان بدی گسترش یافت تا ابناء بشر پراکنده نشن.



یه لحظه به ذهنم خطور کرد اگه یه وقتی هول شده بودیم و زود ازدواج کرده بودیم و زود بچه دار شده بودیم فردا باید بچه هامونو میبردیم سر جلسه کنکور. تنهایی پیر شدن بهتره. بقیه اش رو هم سکوت بشنویم. 






طاووس تیر خورده ی من غافلی هنوز ؟!

دنبال دانه های اسیر گِلی هنوز ؟!

باغ تو را به نام کلاغی سند زدند

از خواب برنخیز که بی حاصلی هنوز !

دنیا کنار آمده با مرگ رنگ ها

درگیر  راه حل همان مشکلی هنوز؟!

از حال من نپرس که دیوانه تر شدم

از حال و روز تو چه خبر ؟ عاقلی هنوز؟!

این ماه هم تمام شد اما هلال نه

در چشم های مه زده ام کاملی هنوز

با تخته پاره ها به توافق رسیده ام

من جزر و مدم و تو همان ساحلی هنوز

من ماضی بعیدم و گم بین جمله هات

اما تو در مضارع من فاعلی هنوز

بیدار مانده ام که تو را مثنوی کنم

آسوده تر بخواب ! عزیز دلی هنوز.

حسنا محمدزاده


جز ثنای تو نیست واسطه ای

به میان من و میان قلم

همت من ز بهر مدحت تست

تا گه مرگ در ضمان قلم

تا قلم هست ترجمان ضمیر

تا زبان هست ترجمان قلم

تا بخندد همی دهان دوات

تا بگرید همی زبان قلم

باد پیوسته پای دشمن تو

پیش تو چون سر دوان قلم

مسعود سعد سلمان



از درد ترک خورده و از زخم کبودیم
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم

او می رود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیم

ما شهرتمان بسته به این است بسوزیم
با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم

تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست
از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم

جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم
در حسرت پیراهن او پود به پودیم

پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیم

بر سقف اگر رستن قندیل فراز است
ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم

یک روز میاید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم

بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم

حامد عسکری


خون قبیله ی پدرم عبری است ، خط زبان مادری ام تازی

از بس که دشنه در جگرم دارم ، افتاده ام به قافیه پردازی

جسمم به کفر نیچه می اندیشد ، روحم به سهرودی و مولانا

یک قسمتم یهودی اتریشی است ، یک قسمتم مسیحی قفقازی

اندیشه های من هگلی امّا ، واگویه های من فوکویامایی است

انبوهی از غوامض فکری را حل کرده است علم لغت بازی

تلفیق عقل و عرف و ولنگاری ، آمیزش شریعت و خوش باشی

درک نبوغ فلسفی خیّام ، با فال خواجه حافظ شیرازی

ما سوژه های خنده ی دنیاییم ، وقتی که یک فقیر گنابادی

با یک دو پاره ذکر و سه تا حق حق ، اقدام می کند به براندازی

می ترسم از تذبذب یارانم ، گفتی برادرم شده ای؟ باشد

اثبات کن برادری خود را ، باید مرا به چاه بیندازی

علی اکبر یاغی تبار


لعنت به پنج شنبه و دستان بسته اش
نفرین بر آن سکوت به عالم نشسته اش

انگار با تو عقربه ها خواب مانده اند
چسبیده ام به شعر و به وزن گسسته اش

برخیز و باز با نخ صحبت، بِکِش مرا
بیرون، از این کلافگی عصر خسته اش

فردا که تا فرا برسد باز می کُشد
ما را غروب جمعه و آن دار و دسته اش…!

ارغوان حیدری

از اول هر چه باشد تا آخر هم همان می ماند!
گاهى تغییر” بى معنى ترین واژه ى دنیاست.
اکثرِ آدم هایى که می گویند عوض می شوم، نه تنها عوض نمیشوند
بلکه همانى هم که بودند را یادشان میرود!
درست مثلِ لباسى که فروشنده قالبمان کرده
و سال هاست قرار است در تنمان جا باز کند،
اما هر روز بیشتر خفه مان میکند!
علی قاضی نظام



خسته از انقلاب» و آزادی»، فندکـی درمیاوری… شاید

هجده تیر» بی سرانجامی، توی سیگار بهمنت» باشد

+ سکوت ممتد.


شاخه ها را

از ساقه ها جدا کردیم

چُنان که با زمین بیگانه شدیم!

و از قلب تپنده ی خاک

ریشه را برکندیم

تا جایی برای مُردن بنا کنیم

حال
خلاصه ی تمدن
تقدیسِ کشتار است و بردگی

آری، اینچنین بود برادر»

که درگهواره ی تکرار

تاریخ را نوشتیم»

پیش از این

پیامبران گفته بودند

آدمی، رنج را زندگی خواهد کرد»

ابوالقاسم کریمی


قوی تر آمدم اما خداقوت به بازویت
که بردی لشکر قلب مرا با تار گیسویت
نمی دانم میان برق چشمانت چه وردی بود
که هم جادوگران ماندند در تفسیر جادویت
تو آن سیلی و من آوار گیلانم تو میدانی
که هر دم غرق می گردم میان این هیاهویت
نمی دانم کجا آموختی علم قضاوت را
که هر جا بوده حق با من تو گفتی از ترازویت
شبیه تنگ بی ماهی بدون تو چه آرامم
دچارت بودم و در انتظار نوش دارویت
کتابی یافتم در عمق تنهایی” خود از خود
از امشب می شوم با شعرهایم من غزل گویت
محمد امین آقایی

اندیشه ام خشکید دراین ناکجا آباد
این ناله ها هرگز نمی گنجد دراین فریاد
تا در کف تو رشته تقدیرهای ماست
پروردگارا داد خواهم من از این بیداد
من بنده سرکش نبودم نیستم شاید
این بار از دستت عنان بنده ای افتاد
تو سوزها در سینه خواهی ناله ها در دل
من یک خدای شاد می خواهم خدای شاد
من شعرهای تازه می خواهم زبانی نو
من دشت خواهم سبزه خواهم سایه شمشاد
من دامن یک کوه سرکش در بغل خواهم
من بید می خواهم که رقصد با صفای باد
یک چشم پر می خواهم از احساس دیدن ها
یک گوش خالی تا که بسپارد مرا در یاد
مریم محبوب

گفتی به هر کجا که روم آسمان یکی است
خورشید هم برای همه خاکیان یکی است
بر ماهیان که آبی دریا یکی بـُوَد
آبیِّ آسمان که برِ ماکیان یکی است
لطف تو پیش هر زن و هر مرد مستدام
گفتی که رحمت توبه پیروجوان یکی است
باران رحمتی و نمی پرسی از کسی
پیش تو کاسه های گِلین وگران یکی است
گفتی برابرند همه بندگان تو
یعنی که سهم ما ومن و دیگران یکی است
پیش تو غرب وشـرق تفاوت نمی کند
سرخ و سیاه بر درِ این آستان یکی است
در پیشگاه عدل تو گفتی که فرق نیست
مرغ همای و فاخته را آشیان یکی است
از حیث عقل و شوکت و فهم و شعور هم
سهم تمام آدمیان در جهان یکی است
گفتی که جمله بر سرِ یک خوان نشسته ایم
خون دل و سبوی می ارغوان یکی است
پیش تو رشت و زابل و سـمنان یکی شدند
یعنی کویر تشنه و جوی روان یکی است
چون آفریده ای همه ژن های خوب را
ژن های برتر و ژن بدتر از آن یکی است
نیمی میان دوزخ و نیمند در بهشت
جام شراب و بادیه شوکران یکی است
بر عرش کبریایی تو جای شبهه نیست
روزی یکیّ و رزق یکیّ و دهان یکی است
نرخ صدای عربده زن ها گران شـده است
نرخ صدای عربده زن بـا بنان یکی است
نان حرامیان و حلال آوران یکی
زور چماق و طاقت حق باوران یکی است
سنجیده ایم قدرت کاخ سـفید را
با اقتدار مسجد صاحب زمان یکی است
از ابتدا چو قصّه دنیا یکی نبود
با من نگو که آخر این داستان یکی است
دنیا به آخرت بفروشیم یا به عکس
گویا در این معامله سود و زیان یکی است!
مریم محبوب

شده از چشم کسی سست شود دستانت؟
یا که از دیدن او ره بیفتد جانت؟
شده در شهر خودت مثل غریبی باشی!
به تمنّا برسد قسمتِ آبت ؟نانت؟
شده با درد شبی همدم گریه بشوی؟
یا که یک زخم قدیمی بکند گریانت؟
شده یک خاطره ات زخم جدایی باشد
که به ذهن آوری و رود شود چشمانت؟
روز و شب مُردم و در خاطره ها در حبسم!
شده یک خاطره عمری بشود زندانت!؟
پارمیدا مقیسه

موسم رفتن او یک شب بارانی بود 
قلب من منتظر صاعقه ای آنی بود 
 
تا به آتش بکشد هستی ناچیز مرا 
عشق ، دیوانه تر از آنچه که میدانی بود
 
چهره پنجره ها در تب مبهم می سوخت 
خانه درگیر غمی ساکت و سیمانی بود
 
حکم تابوت مرا داشت به دستش ، چمدان 
بی خبر بود خودش ، قاتل پنهانی بود
 
شعر من در تپش ثانیه ها جان می داد 
با غزل در صدد قافیه _ درمانی بود
 
پاره می کرد سفر ، بغض گریبانم را 
او ولی در هوس موی پریشانی بود
 
بر لبش زمزمه ی تلخ خداحافظی و
بر لبم پرسشِ معصومِ " نمی مانی؟! " بود
 
پروین نوروزی

 

. و اما عشق.

. در خلال لحظه های روزمره گی که اگر یادت باشد روزمرگی مینوشتیمش و البته هنوز هم مینویسیمش حرف به حرف واژه عشق را کجا پنهان کنیم که وقت و بیوقت خلقمان را تنگ نکند و آسایشمان را نگیرد؟ گاهی هم حس می کنیم که عشق نیست. سایه ای از موجودیتی غریب در ردای عشق است که پیدا می شود تا در هیاهوی روزمرگی هامان سر به سرمان بگذارد به خیال خودش شاید کمی نشاطمان بخشد. اما دریغ که حتی دیگر به خود عشق امیدی نداریم کجا مانده سایه ای از آن. نمیدانم و اغلب نمی دانیم کجای دل دل زدن هایمان می لنگید که ناغافل بیدل شدیم و حالا هی دل دل می کنیم که بمانیم یا برویم؛ هستن را معنی کنیم یا به جرات نیستن را رقم بزنیم. نمیدانم و اغلب نمیدانیم در این غریبخانه نیستی نسبت به بی نهایت، نسبمان از کدام  نسبیت به عشق جدا افتاده که هر چقدر هم تلاش می کنیم باز بی ثمری است. نمیدانم و اغلب نمیدانیم اتصالمان از کدام وصله جدا شده یا به کدام وصله گیر کرده که این تعلیق، حسرت وصال به نمی دانیم کجا را برایمان رقم زده.

 

. شن های صحرا را بشماریم یا قطره های باران را یا موج های دریا را تا شاید تمام شود نه رنج که حسرت. شاید به شمردن موهای سفیدمان تمام شود اگر عمرمان کفاف دهد. شاید هم باید تپش های قلبمان را بشماریم. گویی هیچ عدالتی در میان این همه معادله پیدا نشد تا رابطه این اعداد با تعدد زندگی ها را در هم بیامیزد و اکسیر نامی بسازد که یکی از میان همه بنوشد و تمام کند این همه مجهول بی صاحب مانده را که هیچ بزرگ و کوچکی و هیچ دلیل و توجیهی جوابش را نه به عقلانیت و نه به جنون در نمیابد.

. کاش در قرعه کشی دور بعد قرعه عدم با ناممان بخورد که از اینجا انگار ثباتش بیشتر است که اگر بد شانسی ماست در عدم باشیم هم میبینیم وجود ثبات بیشتری دارد.

. نوشتم که بدانی اگر به نیمه شبی به اندک تیک تاکی عدم و وجود و بود و نبود را به هم میبافم و از کاه کوه میسازم و از کشته پشته، میترسم از گاهی که اراده ام اثرات بیشتری را و به تبع آن حسرت های متفاوت تری را رقم بزند.

سکوت بهتر نیست؟!

معصومه

کپی ممنوع.

 


شب بود و ماه بود و بیابان اضافه شد
یک غصه بر ستم کشیِ جان اضافه شد
از سمت قلب خسته ی من ترس و دلهره
از سمت چشم های تو طوفان اضافه شد
موی تو، تور ماهی بی چاره قلب من
قلاب عشق آمد و بر آن اضافه شد
تیرت دقیق آمد و بر شعر من نشست
زخمی عمیق بر دل حیران اضافه شد
از بس خیال در سر من دور می زند
در کوچه ای هزار خیابان اضافه شد
گرمای بی نهایت اهواز بس نبود
توی سرم شلوغی تهران اضافه شد!
می خواستم ببینمت اما نیامدی
فیلی به تنگی دل فنجان اضافه شد
حالا سپیده سر زده از سمت خانه ات
دیدار پا نداده و هجران اضافه شد
این صبح با شبی که نباشی چه فرق داشت
آغاز دیدن تو به پایان اضافه شد

علی زارعی رضایی


شاهکار جدید احسان افشاری
در انتظار انجماد علیرضا آذر نمیریم صلوات

 

 

دریافت

قلب ما روزی پس از این روزها
گوی سرخ پیشگویان می شود
قطره های خون ما در پای عشق
نقطه چین بعد پایان می شود

پیله کردم در خودم دیوانه وار
چهره ام حالا به مجنون می زند
تور پیدا کن که از رگهای من
جای خون پراونه بیرون می زند

سالهایی دور در جایی که نیست
از خزانی زرد برگشتم به تو
از میان گرگ و میش عابران
در غروبی سرد برگشتم به تو

سالهایی دور در جایی که نیست
رو به اوار جدایی سد شدیم
در غبار جاده پیچیدیم و بعد
با نگاهی سرد از هم رد شدیم

رد شدیم و سایه هامان رد نشد
رد شدیم اما صدامان رد نشد
از میان کوچه های همهمه
رد شدیم و جای پامان رد نشد

پشت سر آغوش ما جامانده بود
ساعت خاموش ما جامانده بود

دوستت دارم شبیه پنبه ای
تا ابد در گوش ما جا مانده بود


پشت سر من با تو در میدان شهر
پشت سر من با تو در یک خانه ام
پشت سر داری نه یعنی داشتی
دست می انداختی بر شانه ام


دختر شرقی ترین رویای من
دختر عود و ترنج و روسری
دختر منظومه ی بی آفتاب
دختر سیاره ی بی مشتری

شک ندارم در کتابی سوخته
قهرمان قصه های دیگریم
در میان کوچه های انزوا
کاشفان بوسه های لب پریم

در زمانی دورتر نایاب تر
با تو روی پله های سنگی ام
باغی از پروانه های زخمی ام
شهری از فواره های رنگی ام



پشت سر مرد تو در آغوش تو
مثل قایق تن به دریا داده است
روسری بر موی تو تشبیهی از
بادبان روی موج افتاده است

پشت سر از ایستگاهی در غبار
خورد و خندان باز می گردم به تو
پشت سر من در خیابانی که نیست
زیر باران باز می گردم به تو

می توان با این تصور شاد بود
قلب های ما اگر بیگانه اند
نسخه های دیگری از ما هنوز
در جهان دیگری هم خانه اند


در جهانی دور یا نزدیک تو
چشم می دوزی به رقص فرفره
شعر می خوانی برای باغچه
شال می بافی کنار پنجره

حتم دارم پشت دیوار زمان
روزگار بهتری داریم ما
با زبان دیگری همصحبتیم
نام های دیگری داریم ما


قصه ی ما قصه ی امروز نیست
پیش از اینها اتفاق افتاده اییم
از میان قطعیت های جهان
ما فقط یک احتمال ساده ایم

ما که با هم سالهای بی شمار
زندگی کردیم و دنیا ساختیم
در جهانی دیگر آیا چند بار
یکدگر را دیده و نشناختیم


مطمئنم بار اول نیست که
در همین بن بست ترکم می کنی
شرط می بندم نمی دانی خودت
چندمین بار است ترکم می کنی

روی دست لحظه های بی شمار
عکسی از آوار خود هستیم ما
رو به هر آیینه ای پرسیده ام
چندمین تکرار خود هستیم ما؟

 


پیغمبرت را پس بگیر اعجاز ممنوع است

دل را هوایی کردن و پرواز ممنوع است 

حرف دلت را بی محابا ‌بر زبان آور

یا با منی یا نیستی ،اغماز ممنوع است

جمع است جمعت با رقیبان خاطرت هم جمع 

حرف و حدیث تفرقه انداز ممنوع است 

حرف دلم باشد برای فرصت بعدی 

خوش باش اشعار جهنم ساز ممنوع است 

گاهی برای "دوستت دارم" همین کافی ست 

خود را کمی قانع کنم ابراز ممنوع است

راهی که روشن نیست پایانش برای من

مسدود یا باز است از آغاز ممنوع است

شاعر شدم مست تو باشم غافل از اینکه

حتی شراب کهنه ی شیراز ممنوع است

سید مهدی نژاد هاشمی


روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام

بسکه خودرا در دل آیینه غمگین دیده ام 

مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید 

گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد

حال یوسف راببینم با کدامین دیده ام؟

آشناهستی به چشمم صبرکن،قدری بخند

یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام 

بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود 

ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام 

حمیدرضا برقعی


من یک دهن خسته که آواز ندارد 

یک پنجرهء بسته که پرواز ندارد 

من بی تو یکی مثل خودت، آینهء دق! 

یک آخر بیهوده که آغاز ندارد 

 اینقدر نگو از من و از هر چه تو بنویس

هر حس پدرمرده که ابراز ندارد! 

 دستی که قلم را به تعفن نکشاند 

مانند رسولی است که اعجاز ندارد

یا ما خبر از خانهء همسایه نداریم 

یا اینکه کسی در دِه ما غاز ندارد! 

 بگذار همانند تو دیوار بمانیم

این خانه نیازی به درِ باز ندارد 

علی اکبر یاغی تبار


در شنبه ترین روزِ جهان از تو سرودم
تا جُمعه ترین ثانیه همراه تو بودم

یک هفته پر از هلهله ی نام تو گشتم
یک هفته پراز وسوسه گردید وجودم

گرچه دل تو سختتر از سختترین بود
راهی به دماوندترین کوه گشودم !

از پنجره ی اشک به قلبِ تو رسیدم
آیینه تَرَک خورد به هنگام ِ ورودم !
با آنکه قناری تر از آواز، تو بودی
من غیر ِ سکوت از لبِ لعلت نشنودم

نام از تو نبردم نکند شهر بداند
از بس که من از بُردنِ نام تو حسودم!

رودی شده ام وازَده در معرضِ توفان
از زله ی آبیِ این عشق، کبودم !

تو شعرترین شعرترین شعرِ جهانی
من شاعرِ گُنگی که فقط از تو سرودم!

 یدالله گودرزی

#ارسالی از دوستان. با تشکر. 


ای گنبد گیسوپریشان، ماه زائرکش

ای هر خیابان با قدمهای تو عابرکش

هم اشک چشمت بی نهایت آیت الکرسی ست

هم حیلهء لبهات در لبخند کافرکش 

در کوه نور ِگونه ات الماس می بینم

ای چشمهایت هند، ابروهات نادرکش

پشت سرت صحرا به صحرا عشق می ریزد

لیلا ترین! آوازهء عشقت مهاجرکش

خون هزاران مثل فرهاد است در راهت

ای ابرویت شمشیر، شیرینِ معاصرکش

از رودکی تا منزوی دیوانه ات بودند

ای در غزل دَه قرن چشمان تو شاعرکش 

امیرعلی سلیمانی




بعد از سفر تلخ تو سامان نگرفتم
آرام در این حادثه یک آن نگرفتم

از شدّت لرزیدن دستم دم رفتن
بالای سرت آینه قرآن نگرفتم

تو سخت رها بودی و من سخت گرفتار
پس حق بده که مثل تو آسان نگرفتم

سرگشته و حیران و پریشان و گرفتار
صدبار مگر راه بیابان نگرفتم

این بار تو با خواهش من ترک سفر کن
کی شد که من از عشق تو فرمان نگرفتم

شعر خوانی: حسین آهی

شاعر: شایسته سادات حسینی رباط




بر حلقهء این جهان نگینی وطنم

ای خوب زمانه! بد نبینی وطنم

دلخور نشو از نام خلیج عربی 

دیری ست خودت شیخ نشینی وطنم! 

حسین آهی


+ هر زمان می بینی باغ آفت زده شعر کسی بی برگ است/ حمد و توحید بخوان/ اتفاقی که قرار است بیفتد مرگ است.


چه بنویسم برایت؟ چطور حجم دلتنگی‌های بی‌شمارم را بریزم در کلمات، بریزم در نقطه، حرف، کاما و نامه اش کنم برایت بفرستم؟
چه کنم!! اگر همین چندکلمه راهی برای بوسیدنِ توست، اگر همین چند جمله، چند گلایه، چند بهانه برای بوییدن توست، اگر می شود با بوی سبز درختِ نفس کشیدهِ در کاغذ، از تو گفت، از تو نوشت، اگر می شود، درشبانه‌ی ماه، رنگی از تو گرفت، هزار هزار باره می نویسم هزار نامه سوی تو، هزار رویا به سمتت، می فرستم
مشام من، پرست از نام تو، و هرچه بلغزانم قلم، باز ازجنس توست
حالا دراین دوری و غم و دچارشدگی از دوست داشتن‌ت، مثل آن ماهیِ تُنگِ دوراز دریا، قاب چشم هایم، آسمانی برای توست، برای شعفی از داشتنَ‌ت، سرودن‌َت، زیستن‌َت، در لحظه لحظه‌ی عمر
بگذار من بمانم و بنویسم همین گوشه کنارِ خاموشی‌ها، تنهایی‌ها، و باز من و قلم و کاغذ و عطر تو، که از هرگوشه اش، دوباره طلوع می کنی، که از هر کلمه اش، عشق زاده می شود، و سکوتی که هزار ناگفته درخویش ، به آئینه‌ی مشتاقِ تجلی رویت، روا می سازد.
برایت از خودم، پرشده از تو،
از تو ، تمام‌شده‌ای در عشق،
از عشق نفس های جاریِ زندگی می نویسم:
"به نام تو
به نام عشق
به نام تماشایی ترین اندوهِ زیبا
به نامِ قلم ، سرشار از تو"

نیلوفرثانی
6مرداد98


با مرگ من شاید علف‌ها جان بگیرند
شب بادهای هرزه ای میدان بگیرند
سرما بریزد در خطوط استوایی
صبح زمین را عصر یخ‌بندان بگیرند
تندیسی از عشق و جنونم تا دم مرگ
ای کاش دستانت مرا سیمان بگیرند
تو تکه ای از آسمان روی زمینی
باید تو باشی ابرها باران بگیرند
من سخت گشتم تا تو را فهمیدم ای خوب!
حیف است این مردم تو را آسان بگیرند
مردم چه می فهمند این عشق اتفاقی ست؟
باید بیفتد قصه‌ها جریان بگیرند
در چشم‌های میش ها هم ماده‌گرگی ست
تا استخوان عشق را دندان بگیرند
آقای اشعار عبوسم! زندگی کن
نگذار آغاز تو را پایان بگیرند
حیف‌ است عشق از دست‌ هایت جان نگیرد
زود است دستان تو بوی نان بگیرند
مژگان عباسلو

وقتی دل من از همه دنیا کلافه است

وقت قرار ما دو نفر، کُنج کافه است


می نوشم از نگاه تو یک استکان غزل

دیگر چه جای گفتن حرف اضافه است؟!


تصویرهای زشت، فراموش می شوند

تا چشم، محو آینه ای خوش قیافه است


بی عشق دوست، جاذبه ای نیست در جهان

دنیا بدون روی تو حرفی گزافه است


وقتی که رنگ چشم تو شد سرنوشتِ من

دیگر چه جای قهوه و فال و خُرافه است؟!


ما با زبان شعر و غزل حرف می زنیم

اظهار عشق ما دو نفر در لفافه است


هر شب برای وصل، توسل نموده ای

تعویذ اشکهای تو لای ملافه است

یداله گودرزی


در سال سـوم نظری.عاشـــــقت شدم 

- نه ماه محض دربه دری- عاشقت شدم  

مثل خودم عجیب غریب است عشق من 

-چون قبل اینکه دل ببری عاشـقت شدم-   

 دارم به بار عشــق شـما فکــر می کنم 

که من چطور یک نفری عاشــقت شـدم    

نه از طریق نامـــــه و دیـــــوار وپنجــــــره. 

به شیوه ی جدید تری عاشـــــقت شدم 

بـی آنـکه با برادرتـان هـم دهــــن شـوم

بی هیچ ترس ودردسری- عاشقت شدم  

از شهررد شدی ومن ای سیب سرخ خیس

با شــــعر (فاضل نظری) عاشـقت شـــدم  

 امیرضا پدرام یار


در میان اغلب روزهایی که عموم تعطیلن ما اندک روزهایی تعطیلی داریم که امروز یکی از اون هاست.

میگن صبر کنید زمان همه چیز رو حل میکنه. از صبح فکری که مغزم رو خنک می کنه اینه که صبر کردیم تا خیلی چیزا حل شه. یکی از این خیلی چیزا رفت و آمدهای اجباریه که تا حدی حل شده و میتونیم در یکی از معدود روزهای تعطیل اونطور که میخوایم فارغ از جوابگویی به عـُرف و مبادی آداب بودن وقت بگذرونیم. اونچه که رخ میده اینه که تا لنگ ظهر خوابیم بعد به جای صبحانه ناهار می خوریم و بعد به لطف حضرت پدر ناهار و شام مهمانیم.

تا اینجاش که عالیه. ولی چرا نمیشه از گفتگوهای ذهن رها شیم؟

یکیش اینه که اگر در خاک نبودن پدر و مادر دفن شیم چجوری قراره زندگی رو نفس بکشیم که هر چقدر به این مورد بیشتر فکر می کنیم کمتر نتیجه میگیریم.

پس بهتره ذهن رو منحرف کنیم. حضرت همسر طبق عادت کنترل به دست میشینه جلو تلویزیون و اگه شبکه ورزش برنامه زنده نداشته باشه مثل تنیس نفس گیر دیشب، شیفت میکنه روو شبکه نمایش که فیلمای تکراری خارجیش شرف داره به خیلی چیزا که نگم براتون. البته گاهی هم از فیلم های خودمون میخوره به پستمون که حالا از سر بیکاری تماشا می کنیم. در این میان اختلاف بین فیلم های خودمون با فیلم های دیگرون پررنگ میشه. یه جوری که وقتی فیلم های خودمون رو میبینیم راحت میتونیم یه کم از اولش ببینیم و کمی از آخرش و خیالمون راحت باشه که چیزی از دست ندادیم و در خلالش به خیلی از کارامون برسیم (حتی بیایم پست بنویسیم) بر خلاف فیلم های دیگرون که حتی وقتی چشم بر هم زدنی از فیلم غافل میشی ممکنه یه چیزی رو از دست بدی که نفهمی چجوری شد که اینجوری شد. حسرت که نمیشه گفت ولی یه جور غبطه هست به این که کاش شرایط جور دیگه ای بود و با دیگرون در ارتباط تر می بودیم و شکرگزاری عمیقی هست که باز دهکده جهانی شدن علیرغم خیلی از معایبش این حسن رو داره که آثار اون وری ها رو هم بخونیم و بیینیم. امیدوارم با خوندن کتاب و دیدن فیلم به جای کارهای نه چندان سودمند دیگه، بیشتر دنبال تحصیل دنیای بیرون باشیم تا اضافه کردن چیزی بهش که سودمندی چندانی هم نداره. یعنی روزی دست به تولید بزنیم که مثل مولوی بگیم مدتی این مثنوی تاخیر شد. و این زمان هستش که ما رو به چنین درک عمیقی می رسونه.

گذر زمانتون سودمند. ایام به کام.

معصومه

(کپی ممنوع)


از روزهای رفتنت پاییزتر بودم
از شمس های دیگرت تبریزتر بودم
باران اگر آنسوی شیشه داشت می بارید
این سوی شیشه بی هوا من نیز، تر بودم
یک شب اگر دستت به تار موی من می خورد
از نغمه ی داوود شورانگیزتر بودم
شاید اگر یوسف به قلبم فرصتی می داد…
از تیغ چاقوی زلیخا تیزتر بودم
شاید تمام چشم ها را کور می کردم
شاید که از قوم مغول چنگیزتر بودم…
یک مزرعه اندوه در من مانده… حقم نیست
من با تو از هر دشت حاصلخیزتر بودم
رسم بزرگی را به جا هرگز نیاوردی!
از هر کس و ناکس به چشمت ریزتر بودم
یادت بماند من که حالا خالی ام از عشق
از استکان چایی ات لبریزتر بودم
زنبق سلیمان نژاد

بی پشت و پناهی چه بخواهی چه نخواهی

محکوم به آهی چه بخواهی چه نخواهی

 

دلتنگی و هر ثانیه یک قرن شکنجه است

هی خیره به راهی چه بخواهی چه نخواهی

 

هرچند که او رفته ولی بر در و دیوار

جا مانده نگاهی چه بخواهی چه نخواهی

 

باید که لگدکوب شود خوشۀ بغضت

انگور سیاهی چه بخواهی چه نخواهی

 

دیوانه که باشی به خیالی که می آید

دلواپس ماهی چه بخواهی چه نخواهی

 

یک عکس زمین می زندت کنج همین قاب

گاهی به نگاهی چه بخواهی چه نخواهی

 

از خاطره غم مانده و از عشق همین شعر

از یاد تو آهی چه بخواهی چه نخواهی

شهراد میدری


رسیده ایم و رسیدن همیشه اول درد است
خوشا به هم نرسیدن در آستانه ی پاییز!
خوشا دو عاشق تنها، دو پاره چوب به دریا
یکی به صخره رسیده، یکی به موج بلاخیز
نه فرصتی که بمانم نه جراتی که بمیرم
کجا پناه بگیرم از این جنون گلاویز؟!
به قاطعیت یک بوسه در دقایق آخر
مرا وداع کن ای سیب سرخ وسوسه انگیز
جهان‌ جهان تبرهاست جهان‌ زیر و ‌زبرهاست
ولی تو ای تن تنها درخت باش و بپاخیز…
احسان افشاری

ما چند نفر
در کافه‌ای نشسته‌ایم
. با موهایی سوخته و
سینه‌ای شلوغ از خیابان‌های تهران
با پوست‌هایی از روز
که گهگاه شب شده است
 
ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم.
ما فقط دویدن بودیم
و با نعل‌های خاکی اسپورت
از گلوی گرفته‌ی کوچه‌ها بیرون زدیم. 
درخت‌ها چماق شده بودند
و آنقدر گریه داشتیم
که در آن همه غبار و گاز
اشک‌های طبیعی بریزیم
 
ما شکستن بودیم
و مشت‌هایی را که در هوا می‌چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم 
و مشت‌هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت‌هامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشت‌هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت‌هامان را در جیب‌هامان پنهان کردیم.
 
باز کن مشتم را !
هرکجای تهران که دست بگذارم
درد می‌کند
هرکجای روز که بنشینم 
شب است
هرکجای خاک .
 
دلم نیامد بگویم! 
این شعر
در همان سطرهای اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی‌شد
گروس عبدالملکیان

در میان اغلب روزهایی که عموم تعطیلن ما اندک روزهایی تعطیلی داریم که امروز یکی از اون هاست.

میگن صبر کنید زمان همه چیز رو حل میکنه. از صبح فکری که مغزم رو خنک می کنه اینه که صبر کردیم تا خیلی چیزا حل شه. یکی از این خیلی چیزا رفت و آمدهای اجباریه که تا حدی حل شده و میتونیم در یکی از معدود روزهای تعطیل اونطور که میخوایم فارغ از جوابگویی به عـُرف و مبادی آداب بودن وقت بگذرونیم. اونچه که رخ میده اینه که تا لنگ ظهر خوابیم بعد به جای ناهار صبحانه می خوریم و بعد به لطف حضرت پدر ناهار و شام مهمانیم.

تا اینجاش که عالیه. ولی چرا نمیشه از گفتگوهای ذهن رها شیم؟

یکیش اینه که اگر در خاک نبودن پدر و مادر دفن شیم چجوری قراره زندگی رو نفس بکشیم که هر چقدر به این مورد بیشتر فکر می کنیم کمتر نتیجه میگیریم.

پس بهتره ذهن رو منحرف کنیم. حضرت همسر طبق عادت کنترل به دست میشینه جلو تلویزیون و اگه شبکه ورزش برنامه زنده نداشته باشه مثل تنیس نفس گیر دیشب، شیفت میکنه روو شبکه نمایش که فیلمای تکراری خارجیش شرف داره به خیلی چیزا که نگم براتون. البته گاهی هم از فیلم های خودمون میخوره به پستمون که حالا از سر بیکاری تماشا می کنیم. در این میان اختلاف بین فیلم های خودمون با فیلم های دیگرون پررنگ میشه. یه جوری که وقتی فیلم های خودمون رو میبینیم راحت میتونیم یه کم از اولش ببینیم و کمی از آخرش و خیالمون راحت باشه که چیزی از دست ندادیم و در خلالش به خیلی از کارامون برسیم (حتی بیایم پست بنویسیم) بر خلاف فیلم های دیگرون که حتی وقتی چشم بر هم زدنی از فیلم غافل میشی ممکنه یه چیزی رو از دست بدی که نفهمی چجوری شد که اینجوری شد. حسرت که نمیشه گفت ولی یه جور غبطه هست به این که کاش شرایط جور دیگه ای بود و با دیگرون در ارتباط تر می بودیم و شکرگزاری عمیقی هست که باز دهکده جهانی شدن علیرغم خیلی از معایبش این حسن رو داره که آثار اون وری ها رو هم بخونیم و بیینیم. امیدوارم با خوندن کتاب و دیدن فیلم به جای کارهای نه چندان سودمند دیگه، بیشتر دنبال تحصیل دنیای بیرون باشیم تا اضافه کردن چیزی بهش که سودمندی چندانی هم نداره. یعنی روزی دست به تولید بزنیم که مثل مولوی بگیم مدتی این مثنوی تاخیر شد. و این زمان هستش که ما رو به چنین درک عمیقی می رسونه.

گذر زمانتون سودمند. ایام به کام.

معصومه

(کپی ممنوع)


وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌ها

هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید

ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو

باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

 

+عید بر شما مبارک.


هم جا برای اینکه بمانم نبود و نیست
هم موقع سفر چمدانم نبود و نیست

پشت سرم شب سفر آبی نریخته اند
یعنی که هیچ  کس نگرانم نبود و نیست

 رفتم و سخت معتقدم عشق لقمه ای است
که هیچ وقت قدر دهانم نبود و نیست

گفتند آفتاب تو در پشت ابرهاست
ابری درآسمان جهانم نبود و نیست

 انگار هیچ وقت به دنیا نبوده ام
درهیچ جای شهر نشانم نبود و نیست

در دفتر همیشه نوِ خاطرات ِ من
چیزی برای اینکه بخوانم نبود و نیست

 قصدم نوشتن غزل است و نوشته هام
حتی شبیه آن به گمانم نبود و نیست

صادق فغانی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها